ماراتن تا موفقیت



رز دوستم چهارشنبه اومد تهران بعدم خواهرم اومد تهران جمعه صبح رفتیم توچال. چقددددد شلوغ بود من موندم جاده های شمال که کیپ تا کیپ میشه تعطیلات. تو شهر هم که ملت همینجور بودن واسه خودشون پس دقیقا کجا و کی خلوت میشه؟؟
یه صف طویل واسه تله کابین بود. که البته صف اسکی جدا بود و خلوت. البته ماهم درواقع دیر رفته بودیم. کدوم آدم عاقلی ساعت 12 شروع میکنه به پیست رفتن؟؟ :)) معمولا باید 6 صبح از خونه بزنی بیرون که حدود 7 بری بالا 8 مثلا دیگه پیست باشی

رفتیم لباس و چوب اسکی اجاره کردیم از اون فروشگاهه که اونجاس من اصرار به اسنو برد داشتم که آخرش به آلپاین رضایت دادم. نفری 200 هزار تومن حدودا اجاره لباس هاش شد. و چه کفشای سنگینی داشت منم که هر کفشی بهم میداد ناخونای شست پام بهش فشار میاورد پسره هی میگفت الان چی؟ الان خوبه؟ منم هی نا امیدانه میگفتم نه :(( و اونم هی کفشامو عوض میکرد. آخرش گفت باشه از اینم بزرگتر میدم بهت ولی اگه پات داخلش کج شد شکست دیگه گردن خودت. اینو که گفت سکته ناقص زدم تقریبا و گفتم نمیخواااد باشه فوقش ناخونم بشکنه بهتر از اینه که پام بشکنه :))) لباسا و چیز میزارو گرفتیم اومدیم بریم بالا که تله کابین سوار شیم من موندم فاز اونیکه اونجارو درست کرده چیه. زیر ایستگاه اون فروشگاه لباس و چیزای اسکی بود و کلی پله میخوره تا بیای بالا حالا ماهم شبیه معلول های حرکتی شده بودیم مگه با اون کفشا میشد راحت راه رفت؟؟ چه برسه به از پله بالا رفتن. خلاصه با سختی بسیار رفتیم بالا
بیلیط تله کابین تا ایستگاه 7 که پیست باشه 98 هزار تومن بود و حدود نیم ساعت هم راه بود تا پیست واقعا اون بالا شگفت انگیز بود از توی کوه های برفی رد میشدی با ارتفاع خیلی زیاد و هیچی نبود جز خودت و خودت 
خلاصه بعداز دو کورس :)) تله کابین عوض کردن رسیدیم به پیست. از چیزی که فکر میکردم سخت تر بود. نه میتونستی با چوب اسکی راه بری درست (اونجا بود که فهمیدم تازه با کفشاش راحت بوده مثلا) . نه میتونستی توی یکم سراشیبی خودتو محکم نگه داری من که داشتم واسه خودم میرفتم پایین :)). رفتیم به مربی گرفتیم یه چندتا نکته اولیه بهمون آموزش بده بابت 1 ساعت تمرین 100 تومن گرفت بعدشم شماره شو داد و گفت که اگه مربی بخواییم در خدمتمون خواهد بود بازم :))
خخلاصه چندتا چیز مثل از شیب بالا رفتن، سر خوردن، ترمز کردن :))، نحوه ایستادن و خم کردن پاها، رو بهمون یاد داد خواهرم اولین نفری بود که خوب یاد گرفت و همچین جولان میداد :)))) من دومین نفر با استعداد بودم و رز کلا نفر آخر بود و گند زده بود :)). یه جایی ش هم من هنوز اون وسط بودم که یهو رز سر خورد پایین و اومد رو من :)))) دستش درد نکنه درکل
پیست هم که کلا 3و نیم تعطیل میشد و ما برا اینکه توی شلوغی نمونیم ساعت 2ونیم تصمیم گرفتیم برگردیم پایین ولی بازم صفش شلوغ بود ینی کلا بخاطر 1 ساعت اسکی اینهمه به خودمون سختی دادیم :)))  حدود ساعت 4 و نیم رسیدیم ایستگاه 1 توچال. یه آش و چایی زدیم بعدم برگشتیم خونه یکم استراحت کردیم بعد ساعت 8 شب رفتیم رستوران چینی. همیشه میگیم باید N+1 تا غذا بگیریما ولی این سری بازم اضافه گرفتیم و کلی غذا اضافه اومد کلی هم سوختیم انقد تند بود اوردرامون جات خالی 

ولی در کل خوش گذشت.من خوشم اومد خیلی فانه میخوام چندبار برم فقط وسیله ولباس اجاره کنم و مربی بگیرم اگه دیدم قشنگ یاد گرفتم اون وقت خودم برم چوب و لباس بخرم که دائمی برم فعلا چون مطمئن نیستم لباس و وسیله نمیخرم و فعلا اجاره میکنم از پیست. تا ببینیم چی میشه ولی خب اخه تنهایی ام که حال نمیده باید با دوستات بری منم که هیشکیو ندارم تهران.


بعد شنبه هم رفتیم Opark حالا اونجاااام شلوووغ شلوووغ. من نمیدونم چرا آخههه خوش گذشت ولی بو و مزه آبش حالمو بد میکرد حتی وقتی آخرش هم دوش گرفتیم که لباسامونو عوض کنیم بازم احساس میکردم بو میدم دیگه اومدیم خونه و من دوباره خونه هم دوش گرفتم.

خلاصه الان پشت ساق پام، شونه ها و بالای دستام درد میکنه هنوز :)) اینجوری باید تفریح کرد :)) همه جات درد بگیره 2 روز فقط بیفتی گوشه خونه :))



اون 2 تا دایره صورتی که کشیدم رو میبینید؟؟ دوتا آدم هستن اونا!! واقعا دهنمون باز مونده بود تو اون ارتفاع و با اون وضع چطوری داشتن کوهنوردی میکردن واقعا ترسناک بود 


رز دوستم چهارشنبه اومد تهران بعدم خواهرم اومد تهران جمعه صبح رفتیم توچال. چقددددد شلوغ بود من موندم جاده های شمال که کیپ تا کیپ میشه تعطیلات. تو شهر هم که ملت همینجور بودن واسه خودشون پس دقیقا کجا و کی خلوت میشه؟؟
یه صف طویل واسه تله کابین بود. که البته صف اسکی جدا بود و خلوت. البته ماهم درواقع دیر رفته بودیم. کدوم آدم عاقلی ساعت 12 شروع میکنه به پیست رفتن؟؟ :)) معمولا باید 6 صبح از خونه بزنی بیرون که حدود 7 بری بالا 8 مثلا دیگه پیست باشی

رفتیم لباس و چوب اسکی اجاره کردیم از اون فروشگاهه که اونجاس من اصرار به اسنو برد داشتم که آخرش به آلپاین رضایت دادم. نفری 200 هزار تومن حدودا اجاره لباس هاش شد. و چه کفشای سنگینی داشت منم که هر کفشی بهم میداد ناخونای شست پام بهش فشار میاورد پسره هی میگفت الان چی؟ الان خوبه؟ منم هی نا امیدانه میگفتم نه :(( و اونم هی کفشامو عوض میکرد. آخرش گفت باشه از اینم بزرگتر میدم بهت ولی اگه پات داخلش کج شد شکست دیگه گردن خودت. اینو که گفت سکته ناقص زدم تقریبا و گفتم نمیخواااد باشه فوقش ناخونم بشکنه بهتر از اینه که پام بشکنه :))) لباسا و چیز میزارو گرفتیم اومدیم بریم بالا که تله کابین سوار شیم من موندم فاز اونیکه اونجارو درست کرده چیه. زیر ایستگاه اون فروشگاه لباس و چیزای اسکی بود و کلی پله میخوره تا بیای بالا حالا ماهم شبیه معلول های حرکتی شده بودیم مگه با اون کفشا میشد راحت راه رفت؟؟ چه برسه به از پله بالا رفتن. خلاصه با سختی بسیار رفتیم بالا
بیلیط تله کابین تا ایستگاه 7 که پیست باشه هر نفر 98 هزار تومن بود و حدود نیم ساعت هم راه بود تا پیست واقعا اون بالا شگفت انگیز بود از توی کوه های برفی رد میشدی با ارتفاع خیلی زیاد و هیچی نبود جز خودت و خودت 
خلاصه بعداز دو کورس :)) تله کابین عوض کردن رسیدیم به پیست. از چیزی که فکر میکردم سخت تر بود. نه میتونستی با چوب اسکی راه بری درست (اونجا بود که فهمیدم تازه با کفشاش راحت بوده مثلا) . نه میتونستی توی یکم سراشیبی خودتو محکم نگه داری من که داشتم واسه خودم میرفتم پایین :)). رفتیم به مربی گرفتیم یه چندتا نکته اولیه بهمون آموزش بده بابت 1 ساعت تمرین 100 تومن گرفت بعدشم شماره شو داد و گفت که اگه مربی بخواییم در خدمتمون خواهد بود بازم :))
خخلاصه چندتا چیز مثل از شیب بالا رفتن، سر خوردن، ترمز کردن :))، نحوه ایستادن و خم کردن پاها، رو بهمون یاد داد خواهرم اولین نفری بود که خوب یاد گرفت و همچین جولان میداد :)))) من دومین نفر با استعداد بودم و رز کلا نفر آخر بود و گند زده بود :)). یه جایی ش هم من هنوز اون وسط بودم که یهو رز سر خورد پایین و اومد رو من :)))) دستش درد نکنه درکل
پیست هم که کلا 3و نیم تعطیل میشد و ما برا اینکه توی شلوغی نمونیم ساعت 2ونیم تصمیم گرفتیم برگردیم پایین ولی بازم صفش شلوغ بود ینی کلا بخاطر 1 ساعت اسکی اینهمه به خودمون سختی دادیم :)))  حدود ساعت 4 و نیم رسیدیم ایستگاه 1 توچال. یه آش و چایی زدیم بعدم برگشتیم خونه یکم استراحت کردیم بعد ساعت 8 شب رفتیم رستوران چینی. همیشه میگیم باید N+1 تا غذا بگیریما ولی این سری بازم اضافه گرفتیم و کلی غذا اضافه اومد کلی هم سوختیم انقد تند بود اوردرامون جات خالی 

ولی در کل خوش گذشت.من خوشم اومد خیلی فانه میخوام چندبار برم فقط وسیله ولباس اجاره کنم و مربی بگیرم اگه دیدم قشنگ یاد گرفتم اون وقت خودم برم چوب و لباس بخرم که دائمی برم فعلا چون مطمئن نیستم لباس و وسیله نمیخرم و فعلا اجاره میکنم از پیست. تا ببینیم چی میشه ولی خب اخه تنهایی ام که حال نمیده باید با دوستات بری منم که هیشکیو ندارم تهران.


بعد شنبه هم رفتیم Opark حالا اونجاااام شلوووغ شلوووغ. من نمیدونم چرا آخههه خوش گذشت ولی بو و مزه آبش حالمو بد میکرد حتی وقتی آخرش هم دوش گرفتیم که لباسامونو عوض کنیم بازم احساس میکردم بو میدم دیگه اومدیم خونه و من دوباره خونه هم دوش گرفتم.

خلاصه الان پشت ساق پام، شونه ها و بالای دستام درد میکنه هنوز :)) اینجوری باید تفریح کرد :)) همه جات درد بگیره 2 روز فقط بیفتی گوشه خونه :))



اون 2 تا دایره صورتی که کشیدم رو میبینید؟؟ دوتا آدم هستن اونا!! واقعا دهنمون باز مونده بود تو اون ارتفاع و با اون وضع چطوری داشتن کوهنوردی میکردن واقعا ترسناک بود 


چند شب پیشا یکی از افراد ساختمون که البته مدیر ساختمون هم نیست ولی مسئول پرداخت قبض آب هست اومد در خونه گفت قبض آب من 10 هزار تومنه منم معذرت خواهی کردم گفتم که الان نقد ندارم اگه بشه فرداشب بهتون بدم گفت باشه و رفت

فرداش اومد دوباره من حموم بودم ولی میشنیدم یکی پنج دیقه یه بار میاد 10 مرتبه پشت هم زنگ در رو میزنه فهمیدم خودشه و از قضا بازم پول از عابر بانک نکشیده بودم و نقد نداشتم گفتم حالا چیکار کنم با این وحشی؟؟ تو همین فکرا بودم که کارم تموم شد و رفتم در رو باز کردم یهو شروع کرد به داد و بیداد کردن!!!!!!!!!!! صداش کل ساختمون رو برداشته بود. که آآآآآی وااااااای چرا پول آبو نمیدی؟؟؟؟ چرا درو باز نمیکنی؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم صداتو بیار پایین . اولا که کار داشتم الان، دوما که شماره کارتتو بده همین الان کارت به کارت کنم (کاری که بنظرم همون اول باید میکردم)

باز ادامه داد به داد و بیدادش.

اونقد عصبانی بودم که واقعا در اون لحظه انگیزه کافی داشتم که خون ش رو حلال کنم سیاه سوخته گداگشنه دهاتی. واقعا تعجب داشت از سر و صورتم میبارید. آخه مگه میشهههههه کسی بخاطر 10 هزار تومن قاطی کنه؟!!!! فرست آو آل من قصد نداشتم پول رو ندم که!!!! ماه قبل رو داده بودم، چرا این ماه ندم؟؟ فقط یک روز دیرتر دادم. سکند آو آل گیرم اصلا من پول رو هم نمیدادم واقعا آدم باشخصیت ینی بخاطر 10 تومن داد بیداد میکنه؟؟ اگه من بودم خودم 10 تومن رو میدادم از جیبم و اگه طرف ماه بعد هم تکرار میکرد اون وقت میفهمیدم حالش خوب نیست و احساس زرنگی میکنه و به تذکر نیاز داره 


بعد پولو ریخته بودم هااا ولی همچنان هی داشت حرف مفت میزد گفتم پولو ریختم آقا برو مزاحم نشو، برو برو (بالحن تحقیر آمیز) بدتر قاطی کرد و من حال کردم و من درحالیکه چشاش گرد شده بود و داشت زور میزد درو توو روش بستم. البته در رو که بستم نشستم گریه کردم. ولی خب حداقل پیش اون کم نیاوردم اونقد داد بیداد کرد کولی بی آبرو که فکر کنم همه فهمیدن واقعا بخاطر هیچ و پوچ آبروریزی کرد هرکی ندونه مثلا من داشتم 10 تومن رو مپیچوندم :))))  بنظرم باید علاوه بر اون 10 تومن میرفتم یه 2تا پفک هم میاوردم مینداختم جلوش :)))) 5 دیقه بعد مدیر ساختمون اومد گفت چی شده دخترم؟ براش تعریف کردم و گفت عب نداره هروقت مشکلی داشتی به خودم بگو خدایی خانواده شریف و باشخصیتی هستن این مدیر ساختمون پسرش و عروسش هم تو ساختمون زندگی میکنن


میخوام بگم همچین آدمای گداگشنه ای هم پیدا میشن واقعا بخدا خیلی بهم شوک وارد شد چون تو عمرم همچین چیزایی ندیدم عادت ندارم به این چیزا. تو خونواده بخشنده و با اصالتی بزرگ شدم که بابام 10 هزار تومنی ش بیفته کف خیابون خم نمیشه برش داره اصلا کپ کردم همچن برخوردی دیدم از این مرد گنده!!! تو عمرممممممم هیییییییچ مردی اینجوری باهام حرف نزده بودم که این پست فطرت باهام برخورد کرد . 


میدونی؟ واقعا پول حلال همه مشکلاته روز به روز بیشتر دارم پی میبرم بهش. مثلا اگه بجای نزدیک دانشگاه شریف میرفتم ولنجک خونه میگرفتم الان مجبور نبودم داد و بیداد یه روانی گداگشنه رو بابت 10 هزار تومن متحمل بشم. بعد میگن چرا تبعیض چرا اختلاف طبقاتی چرا تحقیر. خب حقشونه همچین انسان هایی رو آدم حساب نکرد و روز به روز بیشتر توی جامعه تحقیر و طرد شون کرد. 



یه مدرسه هست سر راهم که میام سرکار صبحا میبینمش اسمش تیزهوشان امید فردا ست. 

خب. بخندیم یا زوده؟؟؟
امید فردارو خوب اومدن کدوم فردا؟ کدوم امید؟ الان امیدان فردارو بابت چی پرورش میدن؟ اپلای؟


خیلی ازخودم بدم میاد که انقد دیر به دیر مینویسم میدونی؟ بخشیش بخاطر اینه که احساس میکنم هرچیزی رو نباید بنویسم چون فالوئر دارم. اصن این تعداد فالوئرایی که میبینم مثل بار روی دوشمه هرچی ام بیشتر میشن خودسانسوریم احساس میکنم بیشتر میشه. البته دوستون دارما خیلی ام دوس دارم زیاد باشین تا بیشتر خونده بشم اصلا فلسفه نوشتن اینه که آدم خونده بشه وگرنه یه word باز میکنی توش خاطراتتو مینویسی دیگه.
بخش دیگه ننوشتن ام بابت اینه که یه نفر اینجارو داره که دوس ندارم داشته باشه و در معرض قضاوت هاش قرار بگیرم.هرچند مهم نیست دیگه ولی ناخودآگاه یه سیستم دفاعی در من ایجاد میکنه در مقابل نوشتن 
ولی خب درکل احساس میکنم نباید هر چیز بی معنی ای که برام اتفاق میفته رو بنویسم
ولی بنظرم بنویسم  (آیکن تفکر) چون خیلی وبلاگم خالی شده یکی دوسال خاطراتش جا مونده


خب از کجا شروع کنم؟ از کجا ننوشتم؟
هیچی درکل روزا که سرکارم به این امید میام خونه که فرندز ببینم فرندز شدن فرندز من :)) باهاشون زندگی میکنم دیگه خل نشم آخرش خوبه
بعد یه تایمی هم میذارم واسه مطالعه 

فقط کاش غذا درست کردن وجود نداشت اینهمه علم پیشرفت کرده هنوز مثل انسانهای نخستین باید بشینیم غذا درست کردن خدایی آدم 24 ساعت تو شبانه روز وقت داره سه وعده بخواییم حساب کنیم حدود 3 ساعتشو حداقل درحال غذا درست کردنه بعد یه 7-8 ساعتم میخوابه نصف روزش رفته 8 ساعتم کار کنه، 2 ساعتم رفت و آمد روزانه. درکل 4 ساعت واسش وقت میمونه یه حموم بره چهارتا ظرف بشوره یکی دوساعتشم اینجا رفته خب حالا این بدبخت استراحتم نکنه این وسط مسطا؟؟ نمیشه که خب مث اینکه یه ساعت بیشتر نموند تهش :d

اپرنتلی شدیدا به تایم منیجمنت نیاز دارم هرچند از وقتی سرکار میرم خیلی این قضیه درمن تقویت شده ولی الان که حساب کردم دیدم هی وای مثل اینکه واقعا وقت ضیقه :d


شمام بچه های خوبی باشین از وقتتون خوب اشتفاده کنین همین امروز هاس که یهو میشن یکسال
رز داره میاد تهران اخرهفته راستش دوس دارم ببینمش ولی از طرفی شدیدا دوس دارم برم خونه اه خیلی وقت نشناسه کلا حالا میترسم بهش بگم فکر کنه دوس ندارم بیاد خونه ام درحالیکه اینطور نیست ولی اگه بخاطرش بمونم قصدمون اینه خیلی بهمون خوش بگذره برنانه های متنوعی تدارک دیده ایم پست بعدی رو قصد دارم شب بذارم
اصن از این به بعد برنامه همینه فمدی؟ :d


هیچوقت کارتهای بانکی و چیزای مهم رو توی جیب مانتو/بارونی/پالتو نذار

هیچوقت کارتهای بانکی و چیزای مهم رو توی جیب مانتو/بارونی/پالتو نذار


همیشه این بلا سرم میاد مانتومو روز بعد عوض میکنم بیرون میرم یادم میاد تو جیب اون یکی جا مونده

باز خوبه شماره کارت هامو حفظم که البته فقط به درد اسنپ سوار شدن میخوره! چیز دیگه ای نمیتونم بخرم با اعداد حفظ شده روی کارت بانکیم:|

این چندوقت کلی حرف برا گفتن داشتم راستش دروغه بگم وقتشو نداشتم بنویسم، بیشتر حالشو نداشتم. با گوشی نوشتن حوصله مو سر میبره

رئیسم میخواست حقوقمو زیاد کنه ولی چون ایران نبود اون ایرانی عقده اییه از فرصت سواستفاده کرد و نذاشت. حدود 17 روز دوباره رفتم ماموریت! در نوع خودش رکوردی بود. رئیس خارجیم رفت از ایران برای مدتی و داشتم نا امید میشدم از برگشتنش بخاطر یکسری مسائل.یه دوست اروپایی پیدا کردم خیلی آدم جالبیه در کورسوی نا امیدی یه روز دیدم رئیسم داره برمیگرده. 

سرفصل های مهم این چند وقت اخیر :))

هرکدومش قابلیت یک پست جداگانه شدن رو داره میام مینویسم


همیشه فکر میکردم همین که ده بیست ساله تو خوابگاه زندگی کردم واسه بزرگ شدن کافیه تا اینکه امشب اولین سوسک زندگیمو با کلی جیغ جیغ کشتم و فهمیدم زندگی خیلی سخت تر و بی رحم تر از اونیه که فکرشو میکردم :))) دیگه هیشکی نبود که برم خودمو پشتش قایم کنم و اون به جام سوسکه رو بکشه.


دو روزه CEO مون از اون ور آب اومده من قبلا یکبار فقط دیده بودمش. سری قبل هم تاحدی صمیمی شدیم که مثلا بردمش دانشکده فنی امیرآباد رو بهش نشون دادم هی میگقت دوس دارم ببینم دانشگاتو. عکسم گرفتیم کلی هم از خوشگلی من تعریف کرد :دی خلاصه برگشت کشورش تا دو روز پیش که دوباره اومده.

دیشب باهم برگشتیم از سرکار من و این CEO و دوتای دیگه از همکارای خارجیم اول ceo رو رسوندیم هتل اسپیناس پلس، بعدش خودمون رفتیم خونه هامون. تو ماشین CEO عه بهم گفت smile ام  بیوتیفوله :دی حالا اتفاقا خودم برعکس فکر میکنم.

بعد منم کلی ازشون تعریف کردم گفتم شماهارو دوس دارم و اینا. بعد CEO مون گفت آهان ، میگی شماها ، ینی بقیه رو هم دوس داری، من فکر کردم فقط منو دوس داری :دی

بعد که پیاده اش کردیم جلو هتل، تو راه برگشت اون یکی همکار خارجیم (Y) گفت امشب از ceo تعریف کردی اونم خیلی خوشحال شد و این حرفا. گفتم خب؟ :| سن بابامو داره خب والاااا حسود :))

امشبم رفتیم رستوران به دعوت من. خودم رو برای 600 تومن آماده کرده بودم که اخر سر هم همکارم نذاشت من حساب کنم :)))) زحمت کشیدم با این دعوت کردنم :)))) 

سر میزهم اونا آبجوی بدون الکل سفارش دادن منم کوکاکولا. هر از گاهی هم Cheers میزدیم :دی. که یکسری اش رو CEO گفت cheers برای زیبایی تو :دی. منو میگی. کلی حال کردم :)))

سر میز دیدم همکارم که اسمشو میذارم Y ازم عکس گرفت. Y یکی از مدیرای خیلی جوون شرکته . تو بخش مسائل خارجی و توی انگلیس درس خونده حالا منم شبیه بز بودم :))) خسته و له از سرکار اومدنی. اصصصلا دلم نمیخواد عکسه رو ببینم :)) واسه همینم نگفتم واسم بفرسته

این Y درکل یکم از اوناس که خودشو میگیره نه که کار خاصی بکنه ولی قبلا خیلی سرد بود یجورایی انگار کلاس میذاشت ولی جدیدا با من مهربون شده، حتی سر میز برام غذا میکشه :))) داوطلبانه در قوطی نوشابه برام باز میکنه :)))

برگشتنی هم تا هتل با ceo کلی حرف زدم بهش گفتم من واقعا این کمپانی رو دوس دارم ، دوس دارم اینجا رشد کنم، چیز یاد بگیرم. کلی حال کرد گفت از حرفت خوشم اومد :دی

خلاصه اینجوریه زندگی. اون ایرانی عقده اییه آرزوی لبخند این ceo رو داره، بعد من باهاش رستوران میرم :دی. بترکی ایرانی :)))

من برم بخوابم مثل امروز صبح خواب نمونم آبرو حیثیت برام نمونه :دی



آهنگ Anathema داشت پخش میشد و بی اختیار گوش کردم تا آخر. همونجوری که از شیشه به ترافیک خیره شدم. دستام قدرت عوض کردن آهنگارو ندارن. الانم آهنگ castle on the hill از ed sheeran داره میخونه.
But these people raised me and i
شاید این جمله اش در مورد منم صادق باشه. البته با نبودنشون.



خونه گرفتم نزدیک دانشگاه صنعتی شریف. و الان دو شبه که اونجا میخوابم. البته روی زمین. چون هنوز هیچی ندارم نه تخت نه فرش نه حتی یخچال. الانم تو اسنپم دارم میرم یخچال ببینم. خونه رو کامل تمیز نکردم هنوز فقط اتاق خوابش رو شستم و تی کشیدم. محله خوب و همسایه های خوبی داره امن و امانه. در واحد هم ضد سرقت هست تازه
نمیخوام عادت کنم به زندگی آروم و پول درآوردن و روزارو پشت هم سر کردن.
اینجا جای من نیست. 

راستی میدونستی؟
به هیچ کس مدیون نیستم.



1. اون روز رفتم نمایشگاه بین المللی یه دونه از این چرخی ها گرفتم. یه پیرمرد بود با پسرش به زبون مادری من حرف میزدن دلم خیلی شکست که اونهمه راه رو اومده بودن تهران تا توی همچین نمایشگاهی باربری کنن و دو لقمه نون دربیارن دنیا خیلی بی رحم و پر از بی عدالتیه


2. خدا بیامرز Chester تو آهنگ In the end میگه که 

I've put my trust in you
Pushed as far as I can go
For all this
There's only one thing you should know
I tried so hard
And got so far
But in the end
It doesn't even matter
I had to fall
To lose it all
But in the end
It doesn't even matter


3. یکی از بچه های جدید شرکت یه پسره اس با 1 متر و 90 قد حدودا من همیشه ازش برای برداشتن وسیله از کابینت های بالا استفاده میکنم :)))


4. یه عالمه فیلم و سریال دارم دوس دارم ببینمشون فکر میکردم سرم خلوت شه حتما اینکارو میکنم ولی هیچوقت دیگه حسش نیومد نمیدونم چراااا. هر از گاهی با friends فقط یه تجدید میثاق میکنم کی باورش میشه شب قبل از دفاع کارشناسی ارشد کسی بشینه friends ببینه؟ البته منم ننشستم ببینم :)) ولی خب بشدت قصدش رو داشتم که خب چون خوابم میومد بجاش گرفتم خوابیدم :)))


5. خونه رو بگیرم یکم جام و اوضاعم مرتب بشه چندتا مورد هست باید انجام بدم *برنامه مهم*



لپ تاپم رو بعداز مدتها دارم نگاه میکنم

یه فایل خاک خورده رو باز میکنم. خیلی اتفاقی اولین آهنگ خاک خورده ای رو که میبینم پلی میکنم.

آخ که سیاوش قمیشی. سیاوش قمیشی.


دانلود آهنگ یادگاری


چند تا عکس یادگاری

با یه بغض و چندتا نامه

چند تا آهنگ قدیمی

که همه دلخوشیامه

آینه ای که روبه رومه

غرق تو بهت یه تصویر

بارونای پشت شیشه

من و تنهایی و تقدیر

دست من نیست

نفسم از عطر تو کلافه میشه

لحظه ای که حسی از تو به دلم اضافه میشه

باورم نمیشه اما این تویی که داره میره

خیره میمونم به چشمات

حتی گریه م نمیگیره

چشمای مونده به راهو

شب تنهایی آه و

یه دل بی سر پناه و

من و خونه

ساعت های غرق خواب و

این من ِ بی تو خراب و

یادت هرگز نمیمونه

دست من نیست نفسم

از عطر تو کلافه میشه

لحظه ای که حسی از تو به دلم اضافه میشه

باورم نمیشه اما

این تویی که داره میره

خیره میمونم به چشمات

حتی گریه م نمیگیره



دیدم یه واحد تقریبا کوچیک رو زده 15 میلیون پول پیش و 1 میلیون اجاره. سعادت آباد. تعجب کردم ولی خواستم شانسم رو امتحان کنم. فانتزی انسانیت هنوز نمرده است و این حرفا :)))). ولی حدس میزدم یا اون 15 احتمالا 150 بوده، یا اون 1 احتمالا 10 بوده. بهرحال زنگ زدم آقای املاکی کلی تحویل گرفت و با روی (البته پشت تلفن صدای) گشاده جوابم رو داد. وقتی ازش پرسیدم که آیا اعداد نوشته شده همینایی هست که من تصور میکنم، یهو صداش عوض شد. با لحن تحقیر آمیزی گفت: خانوم! (با تاکید روی میم) :))) اون 150 میلیونه، اونم 1 میلیون نیست و 10 میلیونه

بعد من خیلی واقعی سوال کردم چرا اعداد رو اشتباه مینویسین؟ (آخه معمولا خیلی پیش میاد اعداد رو پایین مینویسن، نمیدونم سایت اجازه نمیده! یا مخصوصا اشتباه مینویسن)

مقصودی از سوالم نداشتم، واقعا جوابشو میخواستم بدونم خب :|

که با عصبانیت گفت : باشششه ، دفعه دیگه از شما اجازه میگیریم :||||

بعدم گوشی رو قطع کرد :|


قائدتا با توجه به روحیه حساس ام حدس میزدم که خیلی ناراحت شم از این برخورد، اما در کمال ناباوری حس خاصی نداشتم :))))

البته این دلیل نمیشه که بخاطر اینکه خونه گیرم نمیاد و مجبورم دست آخر برم دخمه ای چیزی توی یکی از کوچه های پرت و تنگ تهران یه زیر زمین اجاره کنم، گریه نکنم

این آدمی که تعریف کردم دیوانه نبودا از جایی ام فرار نکرده بود یکی بود از همین آدمای دور برمون. همینایی که خودمون هستیم در واقع.

دعا میکنم روزی نرسه که این شکلی بشم من


با آز پنج شنبه رفتیم بیرون. درواقع رفتیم توچال. خیلی وقت بود اونجا نرفته بودم. بعداز اینکه از بهشتی فارغ التحصیل شدم. عوض شده بود تقریبا. رستوراناش بیشتر شده بود. وسایل سرگرمی و چرت و پرتش هم همینطور.

دوتا کبابی رو مد نظر قرار دادیم. یکیش برنج نداشت فقط کباب بود اون یکی برنجم داشت تصمیم گرفتیم بریم اونیکه برنج داره غذا بخوریم. از اونجاییکه معمولا کباب مقدارش زیاده دوتا برنج گرفتیم و یه کباب و قارچ کبابی. ولی دیدیم برعکس شد کبابه یه چیزی در حد شوخی بود . به طوری که مقداری هم برنج اضافه اومد به همین خاطر تصمیم گرفتیم برنج رو ورداریم ببریم رستوران دوم اونجا هم یه سیخ کباب بخوریم :)))). آز پیشنهاد آش هم داد که با چند کلام مبتذل از سمت من مواجه شد.

خلاصه همینطور که در حال ترکیدن بودیم و داشتیم آخرین تیکه های ریحون رومیخوردیم یه صداهایی شنیدیم. پا شدیم اومدیم دیدیم نمایشگاه خودروهای لوکس و کلاسیک برگزار کردن. و یه قسمتی رو اختصاص داده بودن به یه سری حرکات ماشین ها که اسمشو نمیدونم . از اونا که یه پرچم میذارن وسط بعد ماشینه دورش میچرخه هی میچرخه هی میچرخه تا وقتی لاستیکاش جر بخوره رو آسفالت و بوی گند و دودش دربیاد :)))

بعداز حرکات آکروباتیک یهو دیدیم نمایشگاه ورودی داره و خلاصه وظیفه خودمون دیدیم که بریم توو . اون توو یکسری ماشین شامل کادیلاک و دیگر مدل ها موجود بود و یکسری ماشین دیگه که یکسری بچه پولدار به دلایل نامعلوم یکسری بلندگو؟ سیستم؟ باند؟ رو جایگزین صندلی هاش کرده بودن.اونقدر صدای آهنگ بلند بود اونقدر بلند بود که راننده مذکور توی ماشین موهاش و تیشرتش توی هوا این ور اون ور میشد اول فکر کردم بادی چیزی داره میاد که بعد فمیدم از صدای بلند آهنگ این شکلی میشن :)) ماهم که قلبامون تو بدنمون ت میخورد با هر لرزش آهنگ. باور نمیکنی؟ آره خب باید اونجا میبودی تا حس کنی . فیلم هم گرفیتم ولی خب حیف نمیشه اینجا گذاشت شماهم ببینید

خلاصه ماشین ها اونجا باهم کل مینداختن, در رابطه با همین توانایی. ینی هرکی سیستم ماشینش گوشارو بیشتر ناشنوا میکرد و قلب هارو بیشتر ت م میداد خفن تر بود (آیکن غرور)

بعد که یه مقدار پرده گوشمون دچار آسیب شد تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. همینجور که داشتیم خودمون رو به ایستگاه میرسوندیم که بیلیط بگیریم دیدیم سینما چند بعدیه داره چشمک میزنه. آز دوستم گفت بریم اینو هم؟ 5 ثانیه به همدیگه نگاه کردیم و درنهایت تصمیم گرفتیم 7-8 دقیقه از وقتمون رو اختصاص بدیم بهش. مرده گفت این سری ترسناکه. تو دلم بهش خندیدم. همین که رفتیم نشستیم و اون عینکای مسخره رو زدیم فهمیدم که مرد انتقامش رو ازم گرفت :)) . خیلی وقت بود محصولات تهیه شده در ژانر وحشت اینجوری من رو به چالش نکشیده بودن. یه قسمتیش که میرفت تو جهنم خیلی باحال بود فکر کنم من جام اونجاست :)))) از نزدیک ملاقات کردم اونجارو :))))

تا چند دیقه از رو صندلی نمیتونستم بلند شم در آخر دلم درد گرفته بود آخه بخاطر جیغایی که زده بودم. لامذهب اجازه نفس کشیدن هم نمیداد بهم خلاصه عضلات تا از انقباض دربیان مدتی طول کشید. وقتی اومدیم بیرون آز هم که داشت گریه میکرد منم داشتم بهش یادآوری میکردم که بعداز بر باد دادن 300 هزار تومن و از دست دادن پرده گوش، حسن ختامی هم برای کابوس شبانه فراهم کردیم. درکل خوب دلداری میدم میدونم


مدتها بود اینجوری آدرنالین در بدنم ترشح نشده بود راضی ام از خودم :)))

خب دیگه موضوع بعدی باشه واسه پست بعدی



دیروز کلینیک عرفان جلسه 5 ام بود. تو اتاق منتظر نوبتم بودم. و خب کاری نداشتیم بجز اینکه در و دیوارو نگاه کنیم 


1. روبروم یه دختری که دفعه قبل هم دیده بودمش داشت با تلفن بلند بلند حرف میزد دفعه قبل هم داشت با تلفن حرف میزد تمام مدت کلا تلفن حرف زدن دوس داره داشت با علیرضا حرف میزد درباره یکی از دوستاشون (با جنسیت دختر) که دوست پسرهای زیادی داشت مث که خلاصه با علیرضا کلی نشستن سبزی پاک کردن بعداز چندین دیقه دختر تلفن رو قطع کرد گوشیو گذاشت توی کیفش، سه دیقه بعد دوباره درش آورد به علیرضا زنگ زد علیرضا خواب بود و دختر بیدارش کرد فک کنم علیرضا داشت تو دلش بهش فحش میداد علیرضا دوباره رفت خوابید و دختر رو با کوهی از سبزی های پاک نشده تنها گذاشت دختر پاهاشو ت میداد و کسی رو برای همراهی نمی یافت. بدون آرایش، پوست سبزه تیره، بدون هیچ زیبایی ولی بشدت با اعتماد به نفس دقیقا داشتم به این فکر میکردم چطور میشه که بعضیا انقد با اعتماد به نفس میشن و بعضیای دیگه با صدتا چیز بازم اعتماد به نفسشون کمه و البته در دلم تحسینش میکردم


2. در زاویه شمال غربی دختر دیگه ای نشسته بود که تازه بهمون پیوسته بود قبلا جایگاهش پشت پرده بود یهو رونمایی کرد بعداز 1 ساعت اون پشت پرده طرفداران خاص خودش رو داره که هیچوقت خالی نمی یابیش. خلاصه دختر بعداز 1 ساعت از پشت پرده از خودش رونمایی کرد و اومد رو مبل نشست با آرامش یه لیوان چایی برا خودش ریخت موهای بسته شده به پشت سر بدون هیچ مدل یا حالت خاصی، کفش های چرم، کیف چرم ساده کراس بادی، میتونم بگم یه کارمند تیپیکال


3. سمت چپ ام یه دختر 32-3 ساله متاهل بود که وقتی رفت سرویس و اومد یهو از خودش رونمایی کرد :)) گه گاهی به ساق پاهاش که از زیر دامنش مشخص شده بود و کفش های پاشنه بلندی که زیبایی پاهاشو بیشتر کرده بود نگاه میکردم . و من چقد هیزم :))


4. دختر دیگه ای با مامانش اومده بود مامان در گرفتن لباسهای دختر بهش کمک میکرد دختر جلوی سرویس وایساده بود و داشت کارشو میکرد من منتظر بودم که کارش تموم شه که یهو متوجه من شد و گفت من سرویس نمیرم عزیزم تو برو، اونقد این جمله رو با مهربونی و آرامش و قشنگ گفت که حاضر بودم همونجا ازش خواستگاری کنم :))) دختر خوشگل نبود ولی خیلی در چشم من ناز جلوه میکرد کلا بدسلیقه ام بعضیا بهم میگن :)). پسر و دختر هم نداره از کسی خوشم بیاد خوشگل میبینمش، حالا هرچقد میخواد زشت باشه :دی


اینجا سرویسه و اون کیف گل گلی مال منه :))) خب به من چه پک هایی که کلینیک عرفان میده گل گلیه یه نکته ای که درمورد کیف های من مشترکه اینه که دهن همشون بلااستثنا بازه، چیزی به اسم بستن در کیف بلد نیستم من . درضمن جا هم قحط نبود ولی من اونجا گذاشتمش :دی




آقا یکی دوتا پست دیگه ام دارم این هفته بذارم درباره دوست اروپاییم، 21 بهمن با رز دوستم چهار راه ولیعصر، یکی دوتا موضوع دیگه که یادم نیس :|


دلم یه چیزی مثل پروژه مارس وان میخواد. تنها چیزی که آرومم میکنه همینه. 

یه زمانی فکر میکردم مهاجرت آرومم میکنه همین که از جایی که هستم دور شم خوب میشم .ولی ی شرایطی تازگیا پیش اومده که برام الان اقامت شدنی ترین گزینه اس ولی هنوز خوشحال نیستم. میدونم اونجام همین دیوانه ی مریضی هستم که هستم


خیلی باید دور شم خیلی خیلی. اونقد دور که یهو همه چی ازم جدا شه. 




فردا وقت دارم برای لایت موهام شایدم آمبره فعلا تصمیم نگرفتم. و چقد من اینو هی به تاخیر انداختم از تابستون قصد داشتم اینکارو بکنم هنوز نکردم. پیش خودم مثلا دلایلی داشتم که هی عقب انداختم ولی در واقع ضمیر ناخوادآگاهم هم میدونه که همش بهانه چرت بوده

پنج شنبه هفته پیش نوبت داشتم ولی کنسلش کردم کار داشتم البته ولی میتونستم به سالن هم برسم بهرحال. الان ولی جدی جدی دارم جمعه میرم چون راهی ام ندارم :)) الردی 200 هزارتومن بیعانه ریختم واسه سالن

داشتم به این فکر میکردم چقد جسور بودم قبلا از تغییر نمیترسیدم یه روز یهویی موهامو بلوند میکردم بعد ماه بعد یهو مشکی پرکلاغی حتی یادمه یه روز بیرون بودم یهو تصمیم گرفتم برم سالن همون لحظه بلوند کنم و رفتم! ولی الان یه بزدل ترسو شدم همش میترسم میگم وای یهو تغییر میکنم چیکار کنم؟؟


حالا اون دوست اروپاییم میگه چرا میخوای لایت کنی این موهای مشکی زیبا رو؟ :دی نه که خودش کلا زرده :)) واسش جذابه من انقد مشکی ام. حالا دیگه نمیدونم واقعا راس میگه یا تو دلش به من میگه Black head :))) بنظر که نژاد پرست نمیاد نمیدونم


اون روز بعد از بانک یکم وقت داشتم گفتم برم پاساژ کنار بانک یه دور بزنم رفتم یه گیره مو دیدم خوشم اومد رفتم توو دیدم زده 38 هزار تومن!! ینی یه کیلیپس هم دیگه نمیتونی بخری. منظورم از اون کیلیپس گنده ها که باهاشون جوک میسازن نیستا :)) از این کوچیکا خلاصه که من همیشه دراز که میکشم سرمو با همین کیلیپس (گیره) میذارم رو بالش بعد فیلم میبینم یا گوشی میبینم و همیشه همینجوری میشم کیلیپسارو الان ولی از اون روز که از قیمت های جدید آگاه شدم دیگه مواظبت میکنم. شمام مراقب کیلیپساتون باشین :))


اپیزود 1:


چند هفته پیش باید ماموریت میرفتم بندرعباس . صبح نیم ساعت طول کشید فقط اسنپ بگیرم، هی اکسپت میکردن هی 5 دیقه بعد کنسل میکردن واقعا حالشون خوب نیس آیا؟ کسی که به مقصد فرودگاه درخواست اسنپ میده قطعا عجله داره. لطفا با مسافرین پرواز، اتوبوس، قطار شوخی نکنیم :|. دیگه اخر سر یکی پیدا شد تا نشستم گفتم پرواز کن :)) پسره هم پایه، همچین لایی میکشید :)) بعد وقتی رسیدم فرودگاه گفت منتظر میمونم اگه از پرواز جا موندید برتون گردونم. گفتم چی میگی عمووو چی چیو جا بمونم؟ شده بال هواپیمارو هم گرفته باشم میگیرم ولی میرم :)) ساعت 6 ونیم صبح پروازم بود من ساعت 6:10 صبح داشتم تو سالن ترمینال 4 پرواز میکردم :)) پرواز استعاره از پرواز هواپیما نیستا، استعاره از اینه که از شدت استرس و عجله میدوئیدم. تعریف از خود نباشه در بچگی تو مسابقات دو استان نفر دوم شدم :)) هنوز کارت پرواز هم نگرفته بودم، درواقع هنوز حتی به کانتر نرسیده بودم اصن چشام نمیدید کدوم کانتر باید برم کور شده بودم به عبارتی :)) یهو دیدم یه خانومه پشت یکی از کانترا صدام زد بیا اینجا عزیزم 

 هواپیما از این ماهان گنده ها بود که به زور پرواز میکرد درکل وقتی رو هوا بودیم به سختی از این پهلو به اون پهلو میشد :)) 

این عکسی که میبینید هم ته هواپیماست . بالاخره در جریانید که ساعت 6:10 دیقه کارت پرواز گرفتم، انتظار دارید ردیف اول هم بهم میدادن؟ نه توروخدا؟ 99 درصد مسافرا هم مردای کت شلواری و اینا بودن فقط یه دونه منِ دختر بچه توشون بودم :)) فک کنم باخودشون میگفتن کوشولو میخواد بره بندرعباس دانشگاه :))





حالا برگشتنم هم مثل رفتنم بود ساعت 4 پرواز داشتم بعد ساعت 2 هنوز گمرک بودم بعد فاصله گمرک تا فرودگاهم یک ساعت بود بعد ناهارم نخورده بودم ساعت 3ونیم رسیدم فرودگاه کارت پرواز گرفتم سریع رفتم طبقه بالاش رستوران گفتم حالا بندرعباسیم ینی یه میگو نخوریم؟ ساعت 3:50 بود من هنوز داشتم غذا میخوردم چه غذا خوردنی انقد تندتند خوردم بعد رفتم پایین آخرشم 45 دیقه تاخیر کرد پرواز واقعا وقت و هزینه و کار آدما تو ایران بی ارزشه خاک عالم. حالا تو هواپیما هی خلبانه ده دیقه یه بار پشت تریبون معذرت خواهی میکرد درکل دوس داشت صحبت کنه، فک کنم حوصله اش سر رفته بود مارو گذاشته بود رو اوتوماتیک واسه خودش از این ور میکروفن رو ورداشته بود سخنرانی میکرد فقط کم مونده بود بگه چه خبر دوستان یکم از خودتون بگین :))

 درکل ماموریت یک روزه خیلی بده ینی من فقط رسیدم فرودگاه گمرک فرودگاه اصلا ندیدم دریای بندرعباس چه شکلیه فقط از این زاویه تو هواپیما دیدم موقع برگشت به تهران. 




اپیزود 2:


اون سری که رفتم ماموریت سیستان و بلوچستان برگشتنی به تهران با کاسپین اومدیم که 1ساعت تو هواپیما نشسته بودیم ولی پرواز نمیکرد، چون نقص فنی داشت !! بعداز بیش از یکساعت پرواز کردیم شب بود و من همش بیرونو نگا میکردم و برخورد بارون رو به چراغ روی بال هواپیما نگاه میکردم وسط پرواز درکل هواپیما چراغاش روشن خاموش میشد :)) و خلبان دلداریمون میداد . همیشه فکر میکردم آماده رفتن ام و ترسی از چیزی ندارم ولی believe me وقتی باور میکنی ممکنه لحظه های آخر باشه خیلی میترسی. نمیدونم ترس از چی از مردن؟ از درد یا خونریزی که نمیدونی چطوری خواهد بود؟ از نیست شدن و هیچوقت برنگشتن؟ یا برعکس، از دنیای دیگر مبهمی که نمیدونی چی و کجاس و چطوریه؟ از دلتنگ شدن برای عزیزان؟ از فراموش شدن؟ از کارای کرده و نکرده ای که انجام دادی و ندادی؟ از چی؟ نمیدونم. فقط میدونم خیلی ترسیدم

بعد جالبه وقتی داشتیم پیاده میشدیم ازمون خواهش کردن در این رابطه با کسی صحبت نکنیم :)))))))) واقعا رووو که روو نیست :))) 

حدود یک ماه بعد از این قضیه، یه روز مدیر عامل خارجیمون و دو سه تا از ایرانیامون رفتن همونجایی که من رفته بودم ماموریت و موقع برگشت به تهران دقیقا با کاسپین اومدن و جالبه هواپیما خراب شد وسط راه تو یزد فرود اومد!!! مدیر عاملمون خیلی ترسیده بود بدبخت علت هم خراب شدن ژنراتور بود فک کنم همون هواپیمایی بود که اون سری هم داشت مارو به کشتن میداد منتها ما جون سالم به در بردیم مدیر عاملمون هم همینطور احتمالا سری بعد یه بدبختای دیگه قربانی میشن. بعد جالبه هیچ اخباری هم ازش اونجور که باید و شاید درز نکرد 



ایپزود 1:

هفته پیش باز CEO مون برای دو روز اومد ایران همیشه مدیر عامل خارجیمون خودش میرفت فرودگاه استقبالش ولی چون ایران نبود به من گفت برم فرودگاه حالا CEO هم خیر سرش صبح کله سحر رسید ایران واسه ما رفتم فرودگاه داشتم تو سالن میرفتم یهو سرگیجه شدددددید بهم دست داد و یهو اریب اریب با سرعت زیاد رفتم که بیفتم کف سالن خودمو به سختی به دیوار تکیه دادم و دیدم چندنفر رو صندلیا نیم خیز شدن که ببینن بالاخره چی میشم من، بیهوش میشم یانه :))

CEO اومد و رفتیم سمت هتلش بهم گفت باهم صبونه بخوریم بعد بریم شرکت گفتم باشد اینجا هم طبقه سوم هتل Espinas Palace و من منتظر CEO جون بودم که وسایلشو بذاره اتاقش بعد بیاد پایین باهم بریم صبونه بخوریم اونم بنده هستم توی آینه حالا صورت اون تابلوی بنده خدا سمت چپ چرا اون شکلی شده؟؟ :)) مثل این جن ها تو فیلماست که وقتی ازشون عکس میگیری محو میشنا



بعد رفتیم شرکت منم که چون صبح از 4 بیدار بودم منتظر بودم هرچه زودتر ساعت بگذره برم خونه بخوابم ساعت 2 قرار شد CEO بره جایی جلسه گفتم آخیش، دیگه از اون ور هم لابد میره هتلش دیگه، منم برم خونه بخوابم زود رفتم خونه . بعدا دیدم ساعت 5 بهم مسیج داده کجایی دارم برمیگردم شرکت میخواستم بگم حاج آقا ولمون کن، بیا برو هتلت استراحت کن:)). گفتم من رفتم خونه. با حالت ناراحتی گفت عه باشه ولی دوس داشتم امشب رستوران برم. گفتم باشه بابا نکشیون بشین سرجات الان میام باهم بریم شام بخوریم :)) البته اینو تو دلم گفتم، در واقعیت گفتم باشه صبرکن دو ثانیه دیگه اونجام که بریم شام باهم :)))

بعداز شام هم گفت فردا صبح بیا هتل باهم صبونه بخوریم باز، بعد بریم شرکت گفتم باشه بعد فرداشبش هم بیلیط داشت که از ایران بره بعدش بره آمریکا حالا شبش هم باهاش رفتم فرودگاه زود رسیدیم یکم وقت داشتیم دیگه گفت بریم یه قهوه بخوریم باهم قهوه رو هم خوردیم و خدافظی نمودیم و به دست خدا سپردیمش.

بعدهمین که CEO رفت باز اون ایرانی عقده اییه پررو شد :)) کلا وقتی خارجیا هستن این موش میشه پیش من وقتی خارجیا میرن، این پررو میشه سر من باز خدایا آدمش کن



اپیزود 2:

دیروز غروب کیلینیک عرفان نوبت داشتم باز بعد که کارم تموم شد شب بود دیگه اومدم بیرون اسنپ بگیرم برم خونه دیدم یه زن با دوتا بچه نشسته رو زمین نزدیک بیمارستان عرفان اولش فکر کردم گداست مثل بقیه بعد صدای ناله هاشو شنیدم که به افرادی که بی اعتنا از کنارش عبور میکردن میگفت کمکم کنید شما کافرید خدا لعنتتان کنه و یکسری حرفای دیگه که واضح نمیشنیدم خب راستش من در بعضی موارد به اینجور آدما پول نمیدم، ولی احساس کردم این یکی فرق میکنه. بدون اینکه برم نزدیکش رفتم از عابر بانک اول پول نقد بگیرم بعد برم سمتش 30 تومن کشیدم که گفتم نهایتش 10 تومن بهش میدم بقیه شو هم اسنپ بگیرم. رفتم دیدم از جاش بلند شده و بچه اش بغلشه پسرش 7-8 ساله بود که پاش باندپیچی شده بود و زنه هم یه پلاستیک لباس خونی تو دستش بود یه بچه کوچیکتر هم داشت یهو منو دید گفت توروخدا کمکم کن بچمو ببرم بیمارستان. هنوزم نمیفهمیدم منظورشو فکر کردم پول میخواد دوباره گفت: نمیتونم ببرمش بالا از پله ها، باردارم، شوهرم هنوز نیومده. اون وقت فهمیدم بدبخت گدا نیست. بچه رو ازش گرفتم و بردمش بالا دوتا آقا اومدن گفتن چی شده و فلان یکیشون گفت چرا آوردیش اینجا؟ میدونی اینجا خدا تومن پول میگیرن؟ زنه گفت نمیدونم تاکسی منو اینجا آورد. یکبار دستمو دراز کردم که 30 تومنه رو بهش بدم ولی زنه توجهی نکرد و بجاش به پسرش نگاه کرد و با اشک گفت کاش من میمردم بجات تو اینجوری نمیشدی یکی از آقاها یه ویلچر آورد بچه رو گذاشتیم روش. دوباره پولارو به سمتش دراز کردم زن این بار قبول کرد کلی تشکر کرد و رفت



ایپزود 1:

هفته پیش باز CEO مون برای دو روز اومد ایران همیشه مدیر عامل خارجیمون خودش میرفت فرودگاه استقبالش ولی چون ایران نبود به من گفت برم فرودگاه حالا CEO هم خیر سرش صبح کله سحر رسید ایران واسه ما رفتم فرودگاه داشتم تو سالن میرفتم یهو سرگیجه شدددددید بهم دست داد و یهو اریب اریب با سرعت زیاد رفتم که بیفتم کف سالن خودمو به سختی به دیوار تکیه دادم و دیدم چندنفر رو صندلیا نیم خیز شدن که ببینن بالاخره چی میشم من، بیهوش میشم یانه :))

CEO اومد و رفتیم سمت هتلش بهم گفت باهم صبونه بخوریم بعد بریم شرکت گفتم باشد اینجا هم طبقه سوم هتل Espinas Palace و من منتظر CEO جون بودم که وسایلشو بذاره اتاقش بعد بیاد پایین باهم بریم صبونه بخوریم اونم بنده هستم توی آینه حالا صورت اون تابلوی بنده خدا سمت چپ چرا اون شکلی شده؟؟ :)) مثل این جن ها تو فیلماست که وقتی ازشون عکس میگیری محو میشنا



بعد رفتیم شرکت منم که چون صبح از 4 بیدار بودم منتظر بودم هرچه زودتر ساعت بگذره برم خونه بخوابم ساعت 2 قرار شد CEO بره جایی جلسه گفتم آخیش، دیگه از اون ور هم لابد میره هتلش دیگه، منم برم خونه بخوابم زود رفتم خونه . بعدا دیدم ساعت 5 بهم مسیج داده کجایی دارم برمیگردم شرکت میخواستم بگم حاج آقا ولمون کن، بیا برو هتلت استراحت کن:)). گفتم من رفتم خونه. با حالت ناراحتی گفت عه باشه ولی دوس داشتم امشب رستوران برم. گفتم باشه بابا نکشیمون بشین سرجات الان میام باهم بریم شام بخوریم :)) البته اینو تو دلم گفتم، در واقعیت گفتم باشه صبرکن دو ثانیه دیگه اونجام که بریم شام باهم :)))

بعداز شام هم گفت فردا صبح بیا هتل باهم صبونه بخوریم باز، بعد بریم شرکت گفتم باشه بعد فرداشبش هم بیلیط داشت که از ایران بره بعدش بره آمریکا حالا شبش هم باهاش رفتم فرودگاه زود رسیدیم یکم وقت داشتیم دیگه گفت بریم یه قهوه بخوریم باهم قهوه رو هم خوردیم و خدافظی نمودیم و به دست خدا سپردیمش.

بعدهمین که CEO رفت باز اون ایرانی عقده اییه پررو شد :)) کلا وقتی خارجیا هستن این موش میشه پیش من وقتی خارجیا میرن، این پررو میشه سر من باز خدایا آدمش کن



اپیزود 2:

دیروز غروب کیلینیک عرفان نوبت داشتم باز بعد که کارم تموم شد شب بود دیگه اومدم بیرون اسنپ بگیرم برم خونه دیدم یه زن با دوتا بچه نشسته رو زمین نزدیک بیمارستان عرفان اولش فکر کردم گداست مثل بقیه بعد صدای ناله هاشو شنیدم که به افرادی که بی اعتنا از کنارش عبور میکردن میگفت کمکم کنید شما کافرید خدا لعنتتان کنه و یکسری حرفای دیگه که واضح نمیشنیدم خب راستش من در بعضی موارد به اینجور آدما پول نمیدم، ولی احساس کردم این یکی فرق میکنه. بدون اینکه برم نزدیکش رفتم از عابر بانک اول پول نقد بگیرم بعد برم سمتش 30 تومن کشیدم که گفتم نهایتش 10 تومن بهش میدم بقیه شو هم اسنپ بگیرم. رفتم دیدم از جاش بلند شده و بچه اش بغلشه پسرش 7-8 ساله بود که پاش باندپیچی شده بود و زنه هم یه پلاستیک لباس خونی تو دستش بود یه بچه کوچیکتر هم داشت یهو منو دید گفت توروخدا کمکم کن بچمو ببرم بیمارستان. هنوزم نمیفهمیدم منظورشو فکر کردم پول میخواد دوباره گفت: نمیتونم ببرمش بالا از پله ها، باردارم، شوهرم هنوز نیومده. اون وقت فهمیدم بدبخت گدا نیست. بچه رو ازش گرفتم و بردمش بالا دوتا آقا اومدن گفتن چی شده و فلان یکیشون گفت چرا آوردیش اینجا؟ میدونی اینجا خدا تومن پول میگیرن؟ زنه گفت نمیدونم تاکسی منو اینجا آورد. یکبار دستمو دراز کردم که 30 تومنه رو بهش بدم ولی زنه توجهی نکرد و بجاش به پسرش نگاه کرد و با اشک گفت کاش من میمردم بجات تو اینجوری نمیشدی یکی از آقاها یه ویلچر آورد بچه رو گذاشتیم روش. دوباره پولارو به سمتش دراز کردم زن این بار قبول کرد کلی تشکر کرد و رفت



هی میخواستم قبلش پست بذارم هی نشد

هی میخواستم بذارم هی تشد

آخرش الان مجبورم از چین پست بذارم


یکشنبه شب من و دوست صمیمیم زر پرواز کردیم به مقصد شانگهای

حالا سعی میکنم پستای بعد چندتا عکس هم بذارم و توضیحات بیشتری بدم.

علی الحساب اینو داشته باشین

سمت راستیش بدمزه بود بهش میگن چو دو فو ، chou dou fu. ولی چپ خوب بود سیب زمینی بود ولی بامزه :))

به ناخونم هم گیر ندین شکسته :d




 خب بعد از صدسال اومدم :)) 

ده روز مسافرت بودم  یه سفرنامه پر و پیمون دارم که باید سر فرصت کم کم بیام بنویسم  فعلا هیچی ازش نمیگم که خراب نشه


این پست متفرقه است فعلا. 

اقا من احساس میکنم خیلی نژادپرست ام کههه.  حالا چیکارکنم؟  :))  همیشه فکر میکردم نیستم ولی هستم :)) 

البته نژاد پرستیم مثل ادم نیس :))  خاصه  مثلا یه جایی چندتا دوست خارجی اینترنتی دارم. با اوناییکه انگلیسیشون خوبه حرف میزنیمتا فهمیدم طرف ترکیه ای یه یا مثلا عربه اصلا دیگه دوس ندارم مکالمه کنم :))))  حالا هرچی انگلیسیش خوب باشه. حتی یه چینی هم دیدم خیلی شبیه اروپاییا بود چشم رنگی و قدبلند  تا فهمیدم واقعا چینیه محل ش ندادم :)) حالا در حالت عادی با چینیا خیلی اوکی ام ها  ولی چون این ورژن متفاوتی بود برام قابل هضم نبود ینی اگه چشم بادومی بود مشکلی نبود  وقتی از شرایطی که باید باشه خارج میشه اون وقت ریجکت میشه. 


خارجکی جونم برام گوشی اورد از انسوی مرزها :)) پولشم نگرفت رییس ینی این :)) 

ولی چه فایده  الان دوهفته اس نه میتونم تو سایت گمرک رجیستر کنم نه همتا  تاحالا ۴بارهم حضوری رفتم گمرک و ۲۰ بار هم به همتا زنگ زدم  هی میگن اوکی شد برو میرم دوباره میبینم همونه

واقعا گل بگیرن درشووووو  یه مقایسه جالب هم دارم دراین باره با شانگهای که تعریف میکنم بعدا 



دیروز رفتم هایپر طبقه پایین پالادیوم

دوتا از فروشنده ها روبروی هم ایستاده بودن  یکیشون به اون یکی گفت راستی اون میوه های صورتی چیه اون ور؟ اون یکی اهسته گفت چه فرقی میکنه، ما که نمیخریم. 

و من در حالیکه چرخم پر از اناناس و نارگیل بود از کنارشون رد شدم.



اپیزود اول:


امروز تو گمرک به خانومه گفتم من خانوادم تهران نیستن، گوشیم از کار افتاده، من دیگه باید چیکار کنم کجا برم که حل شه و فلان. دیدم یه پسره هم کنار من تو نوبت وایساده بود بعد که جیغ جیغ ام تموم شد گفت ببخشید خانوم منم مشکل شمارو داشتم، تو ساعتای اخرشب اگه برید تو سایت بهتره دیگه سر صحبتمون باز شد اون برا رجیستر چیزی اومده بود که یه شرکت معتبر خارجی بهش هدیه داده بود اسم شرکته رو هم نمیگم چون همه دنیا میشناسنش دیگه هی صحبت کردیم درمورد مشکل رجیستری مون و اینکه از کی الاف این قضیه هستیم و فلان این وسط مسطا هم فهمیدم که تو مسابقات روبوکاپ جهانی چندبار مقام اورده بودن با دوستاش گفتم پس اینجا چیکار میکنین :)) گفت تا پارسال جوابم به رفتن قطعا نه بود، ولی جدیدا یکم دارم کنسیدر میکنم قضیه رو :دی البته درامدی که اینجا داشت به دلار و یورو بود و خب به قول خودش حقوق دلاری، سبک زندگی ایرانیخوب چیزیه، راس میگه 


به امید روزی که همه حقوق دلاری زندگی ایرانی داشته باشن :دی




اپیزود دوم:


بعدازظهر یه تپ سی گرفتم رانندش کلا فک کنم تو حال خودش نبود خیلی پوست ایناش سفید بود به قیافش نمیومد ولی صداش خیلی شبیه معتادا بود بعد همینجور که داشتیم پرواز میکردیم با ماشین،  پلیس نگه داشت ماشینو :))  منم که کله ام تو گوشی بود نفهمیدم چی شده، فقط با صدای بلندگوی پلیس که گفت ماشین فلان بزن بغل به خودم اومدم پلیس اومد کنار ماشین، راننده گفت جناب من اسنپ ام، پلیسه یه نگاه به من کرد خیلی زیرپوستی گفت خانوم با ایشون هستین (با اشاره انگشت)  منظورش این بود راس میگه یا یده تورو؟  :))  گفتم بل بله عسیسم اسنپه،  راس میگه


دیگه رفت پلیس و راننده ام چهارتا فحش داد پیش خودمون. بعد شروع کرد که اره برن جلو مواد فروشا رو بگیرن جوونارو بدبخت کردن اینجا حقیقتش دلم واسش سوخت انگار داغ داشت تو دلش بعد تعریف کرد از سالهای دور گفت یه تالار تو محلمون بود تو نازی اباد،  خیلی مجلل بود، ولی حتی یه بچه هم میدونست پایینش اشپزخونه است، ولی پلیس جمعشون نمیکرد که گفتم وا برا چی جمع کنن!  گفت اشپزخونه بود دیگه، شیشه درست میکردن. یه جوری گفت اشپزخونه بود دیگه،  انگار مادربزرگ من اشپزخونه داشت یا پدربزرگم؟ :دی.اینجا بود که با کلمه اشپزخونه اشنا شدم :))  خلاصه شمام یاد بگیرید جایی رفتید گفتن اشپزخونه درجریان باشین گفتم عههه اهاااان من فک کردم غذا درست میکردن :))))))) 

بعد دیگه اینجا رسیدم به مقصد و اون هم با پژو پرشیا بژش که موتورش از سپر افتاده اش مشخص شده بود به گاز دادن خودش ادامه داد. 



1. اون شب با مدیر عامل و یکی از مهندسا رفتیم شام بخوریم، قبل از غذا، کره و نون داغ و این چیزا آورده بودن رئیسم میخواست کره رو خالی خالی بخوره :)) عوق بهش گفتم ما با نون میخوریم اینو بعد یه کم کره ورداشت گذاشت رو نون مالید گفت اینجوری؟ گفتم آفرین پسرم :)) فکر کنم خوشش اومده بود، چون همشو خورد :))



2. پسر روبوکاپی به بهانه اینکه تو گمرک موقع حرف زدن گفته بودم گوشیم یه سری چیزا رو نداره، میخواست منو ببینه که مثلا گوشیمو اوکی کنه ولی من علاقه و حوصله ای ندارم.



3. یک پیام هم دارم برا اونیکه انقد حرص خورد از خریدا و گوشی من والا نه از خریدام چیزی دندونمو گرفت، نه از گوشی. 
گوشی نازنینم که بعداز کلی دوندگی و حال خرابی رجیستر شد هیچی. براش هنوز کاور نخریده بودم. اینو داشته باشید فعلا. هفته پیش میخواستم سوار اسنپ شم قبل از اینکه برسه منتظر بودم کنار خیابون گوشیم هم تو دستم بود یهو از دستم افتاد رو یه قسمتی از آسفالت که شکسته بود و تیز بود و سر خورد رفت زیر چرخ یه ماشین پارک شده از همون بالا نگاش کردم دیدم کلا سفید شده ، نگو ال سی دیش خورد شده دهنم باز شد بدون حتی یک کلمه. یک دقیقه تمام بهش زل زده بودم و نمیتونستم خم شم برش دارم. واقعا واقعا دهنم باز بود یک دقیقه. در کمال ناباوری داشتم بهش نگاه میکردم. خیلی حال بدی بود خیلی . لاین روبرو هم ترافیک بود ماشینا همینجوری داشتن نگام میکردن باخودشون احتمالا گفتن دختره بیچاره. دیگه اسنپ هم اومد نشستم گریه کردن پسره هم شروع کرد آهنگ غمگین گذاشتن :)) احتمالا فکر میکرد شکست مشقی خوردم :)) مثلا میخواست با آهنگای آه و ناله باهام همذات پنداری کنه :)) میخواستم بگم خفش کن اونو، بی تو بدبخت شدم مردم :)) ولمون کن توروخدا.
خلاصه یک روز تمام داشتم گریه میکردم. هنوزم وقتی بهش فکر میکنم قلبم تیر میکشه.

از همینجا فقط بهت بگم: آدم نحسی هستی اگه نمیدونستی بدون.



4. دیروز یکی از مهندس خارجیامون که الانم ایران نیس یهو نه سلامی نه علیکی بهم پیام داده که پاشو سریع بیا اینجا میگم چی شده :)) میگه تو خبر خوندم که قراره فلان بشه :دی بعدم یه اسکرین شات از خبره برام فرستاده :دی. میگم اون وقت چطور بمونم اونجا؟ میگه با یه پسر اینجایی ازدواج میکنی میمونی دیگه تو به این خوشگلی، خیلیا هستن که دوست دارن باهات ازدواج کنن
خب دیگه من مشکلاتم حل شد دارم میرم کاری ندارین؟؟ :)))



5. تو یکی از ادارات چند وقتیه کار دارم. وااااااااااقعا آدمو به مرز بدبختی میرسونن . ینی خدا گذر هیشکیو به اینجور جاها نندازه. هر دفعه که میرم هیچی که باید کل 6 طبقه رو هی بالا پایین کنم خودشونم انگار باخودشون قهرن تو باید آشتیشون بدی :)) مثلا فکر کن امروز پرونده رو از مرده خواستم بفرسته طبقه پایین که کارمو انجام بده طبقه پایینی ، بعد دوباره فردا میخوام همین کار رو تکرار کنم میگه از پایین فرم پرکن بگیر بیار که من پرونده رو براشون بفرستم پایین میگم it's me عسیسم!!! دیروز که پرونده رو همینجوری فرستادی پایین که! الان فرم میخوای چیکار؟! میگه نه قانون جدیده!!!! 
ینی قانونای کاربردی تون تو حلقتون :)))
واقعا بدون اغراق میگم بدون اغراق 90 درصد کارمندای اونجا اصلا آدمای عجیب غریبی هستن. با یک نگاه میتونی بفهمی سواد درست حسابی ندارن. بقیه شم دیگه به من ربطی نداره!



6. از این به بعد اشپزخونه هم میرم میخوام بنویسم (اون آشپزخونه نه :)) این آشپزخونه ) اون دوستان عزیزی که لطف دارن میخونن همچنان لطف دارن ولی اون دسته که ناراحت میشن و بی دغدغگی من براشون غیر قابل تحمله خواهشا اینجارو نخونن دیگه میتونن بجاش برن مطالب علمی که پره جاهای دیگه بخونن. این زندگی منه و دوس دارم ثبتش کنم تاحالا هم بخاطر ترس از حرفای اون عده خیلی از روزانه نویسی هامو کنسل کردم و متاسفانه تو خاطراتم از دستشون دادم . پس، از این به بعد هرچیزی دلم بخواد مینویسم، ولو بدون محتوا :)



یکی از دلایلی که هنوز شروع به نوشتن سفرنامه چین نکردم اینه که هنوز عکسارو کامل ندارم!!!!!!! بله ندارم همش تو گوشی دوستمه و رز هم که تهران زندگی نمیکنه ولی هفته دیگه داره میاد امیدوارم ازش بتونم بگیرم


روزهایی که قراره از دیجی کالا سفارشم برسه خیلی خوشحالم مثل امروز همش منتظر جایزه ام هستم. حتی اگه یه چیز کوشولو باشه 

واقعا در آستانه قرن بیست و یکم انسان ها هنوزم میخوان با جنک مشکلاتشونو حل کنن هیچی به این انسان اضافه نشده همون احمق نئاندرتالی هست که بود فقط کت شلوار تنش کردن . و این برای منی که دارم کره زمین رو از بالا میبینم خیلی خنده داره، اون از اون ور میخواد یه چیزی پرت کنه این ور بعد احساس خودخفن پنداری هم بهشون دست میده :))))))) امیدوارم موجودات فضایی قوی تر تو کرات دیگه وجود داشته باشن و یه روزی بیان همه انسان ها رو بترن


اون ایرانی عقده ای هم مدتیه خیلی باهام خوب شده خیلی خیلی الان تقریبا هیچ مشکلی نداریم چپ میره راست میاد برام جوک میگه شوخی میکنه از ته دل میخنده، منم میخندم و من چقدر هنوزم ازش بدم میاد :).فکر میکنی چرا انقد باهام خوب شده؟؟ چون دوسم داره؟ یا مثلا پی برده درموردم اشتباه عمل میکرده؟ والا من خودمم همین فکرو میکردم :)) ولی خیر فهمیدم هنوزم مغزش همونقد فندقی و رادیکالیه. منتها کم آورد. قدرتشو نداشت نتونست اخراجم کنه وگرنه خیلی وقت پیش اینکارو کرده بود بخاطرهمین تصمیم گرفت از درِ دوستی وارد بشه

انسان ها موجودات مزخرفی هستند مخصوصا از نوع ایرانیش عجیب ترین نژاد انسان ها ایرانی ها هستن. حالا هرکی ندونه فکر میکنه خودم ایرانی نیستم :دی. انسان ها فقط دو دلیل برای احترام گذاشتن به کسی دارن، یا پول داشته باشی یا قدرت که البته هردوش یجورایی همپوشانی دارن وگرنه اینکه آدم باید از حقش دفاع کنه و حقشو بگیره و چرا پس نمیتونی حقتو بگیری؟؟؟ تماما حرف های مزخرف بی پایه و اساسی بیش نیستن و فقط کسی میتونه اینارو بگه که درکی از دنیای واقعی نداشته باشه.

خب من که پول ندارم :دی قدرتم ندارم راستش :دی ولی با منبع قدرت رابطه خوبی دارم، و همین شده پشتیبانم. یعنی اگه کسی مظلوم بدبخت بی پول ناتوان باشه کسی نمیگه آخی چقد تو ناتوانی، کسی رو نداری تواین شهر بزرگ، بذار حامی و دلگرمیت باشیم میگن تو بیخود کردی، حرف اضافه میزنی؟ اخراجی. ولی الان . میگن اگه یه روزی شما اومدی این ور میز هوای مارو داشته باشیا (خنده)

بییییییا برو اونجا که عرب نی انداخت.


من آدم کینه ای نیستم، انتقامجو هم نیستم به هیچ عنوان. واسه همین تاهمین هفته پیش فکر میکردم واقعا همچین آدمی عوض شده و از دلم تمام بدی های گذشته ای که در حقم کرده بود رفت، وقتی هنوز دفاع ارشدمو نکرده بودم، وقتی هنوز خونه نگرفته بودم، وقتی خوابگاهم در شرف اتمام بود و جایی نداشتم برای رفتن، وقتی از طرف یکی از افراد زندگیم در سخت ترین شرایطم نادیده گرفته شدم(با این بهانه که خودش کلی مشکلات دارن!) ، این ایرانی عقده ای هم قصد زدن ضربه نهایی رو بهم داشت. 

ولی پاک شد. از دلم واقعا پاک شد ولی هفته پیش بهم ثابت شد هنوزم همون تفکر رو نسبت بهم داره. بنظرش من یک دختر پرررررو ( باهمین غلظت :D ) هستم که سزاوار گوشمالی دادن هست. البته همچنان خنده های تخیلی و صمیمیت تحویلم میده ولی من دیگههههه بچه نمیشم، دیگه بازییییچه نمیشم . بخاطرهمین از اون روز که فهمیدم دوباره همونه(ته دلش) هر روز به خودم یادآوری میکنم که یادت نره این آدم رو، اگه روزی قدرت کافی داشتی برای جبران کارهاش دریغ نکن :)

بنظرم اینکه میگن لذتی که در بخشش هست و این صحبتا الکیه من که هروقت تلافی کارای بد بقیه رو نکردم فقط به بار دلم اضافه شده و حتی بعداز گذشت سالها هنوزم خوب نشده و حتی خودم رو سرزنش میکنم که چرا گذاشتم باهام اونجوری رفتار بشه 



1. 

یه دختر تین ایجر امریکایی تو اینستاگرام بود از مدل میکاپ هایی که میکرد خوشم میومد یه مدت کوتاهی فالوش کرده بودم خیلی mess بود پدرش معلوم نبود کجاست، مامانش هم نمیخواستش، و پیش مادر بزرگش زندگی میکرد، ماریجوانا میکشید و شاید چیزهای دیگه که نمیدونم من اسمشونو. یه روز لایو گذاشته بود و میگفت مادربزرگم هم از خونه بیرونم کرده و الان هوم لِس ام و در ماشین می زی ام، و همزمان هم داشت ماریجوانا میکشید، براش کامنت گذاشتم واقعا بیوتیفولی تو، با خودت اینکارو نکن! عین این بابا مامانا هستنا :)) آخه یکی نبود بهم بگه فضووولی؟ دایه مهربانتر از مادر شدی؟ بشین زندگی خودتو جمع کن بابا :)) اونم کامنتارو میخوند و جواب میداد، یهو برگشت گفت چه کاری؟ ینی چیکار میکنم باخودم؟. اصلا هیچ ایده ای نداشت که دارم راجع به چی صحبت میکنم باهاش :)) 

الان یهو یادش افتادم ، با اینکه حرفی که بهش زدم از اعماق قلبم دلسوزانه بود و همراه با نفرت نبود، ولی فهمیدم نباید دیگه هیچکس رو قضاوت کنم حتی حق ترحم هم ندارم، چون زندگی بد درسی به آدم میده بعدش بله من حق دارم راه و روش زندگی کس دیگری رو نپسندم برای خودم و انجامش ندم، ولی حق ندارم از موضع بالا راجع به زندگیش نظر بدم. اصلا نظر ندیم آقا چه خوب چه بد، حس خوبی بهش ندارم دیگه. 

(البته من همچنان درمورد کسانی که پا رو دمم میذارن نظر میدمااا :دی. یه چیزی حتی در حد ترور شخصیتی :دی. و این رو حق مسلم خودم میدونم. ولی غیراز این، دیگه حقی برام نیست.)

چون هروقت کسی رو بابت کاری نکوهش کردم دقیقا خودم به حال اون شخص دچار شدمحتی چیزهایی که فکرشم نمیکردم من یک روزی باهاشون موافق بشم. 

الان اومدم با اعتراف و ابراز پشیمانی پیشگیری کنم :))



2.

داشتم آرشیو وبلاگمو مرتب میکردم بعضیاشو میخوندم. یه هو به خودم اومدم دیدم دارم ناخونامو میجوم.



1. تو آسانسور بودیم یه دختر و پسر از شرکت بغلیمون هم بودن تو یکی از طبقات وقتی آسانسور باز شد نگهبان ساختمون جلوش وایساده بود دختره همچین بلند و با انرژی باهاش سلام و احوالپرسی کرد که منه ژولیده یهو از خواب پا شدم. یاد خودم افتادم روزگارانی که منم اینجوری بودم. پست هاش هم حتی هنوز تو وبلاگ هست



2. نینی دار شدن بنظر من فقط از روی خودخواهی و سرگرمیه آدم ها بعداز مدتی که رابطه شوییشون بورینگ میشه به فکر یه تنوع میفتن، یه اسباب بازی گوگولی و نرمالو. درسته بهتره به انسان های آینده هم حق زندگی بخشید، ولی من فکر میکنم آدمها بیشتر به خاطر دل خودشون اینکارو میکنن، تا وقتی نرم و گرم هستن وسیله سرگرمی خوبی هستن، وقتی هم بزرگ میشن قراره امید پیری و تنهایی باشن.



3. تو اینستاگرام توی یکی از همین پیجهای بیوتی بلاگرا به اصطلاح یه ویدیو تبلیغاتی برای brush شستشوی صورت دیدم، اصن هرچی بیشتر به این ویدیو نگاه میکردم بیشتر به مضحک بودنش پی میبردم یه brush برمیدارن میمالن رو پوست صورت! که مثلا چیو پاک کنه، مگه پوست کرگدنه؟؟ کلا دیگه مارکتینگ داره به قهقرا میره، هی نیاز کاذب ایجاد کن، هی براش محصول تولید کن، هی جیب مردم رو خالی کن.



2. درحالیکه داشتم الان توی اسنپ ذوب میشدم  یه لکسوس گل زده از کنارمون رد شد و من با خودم فکر کردم کی تو این جهنم عروسی میگیره. آدم فقط باید پاییز زمستون عروسی کنه



یه چیزی رو فهمیدم حدود چند روز پیش از اون موقع حالم بده دیروز به حدی رسید که تو دسشویی شرکت 2 بار بالا آوردم 1 بار هم توی خونه بالا آوردم

بعدم یکم زودتر از شرکت رفتم خونه  تو اسنپ بودم یه تاکسی سبز خدا خدا میکردم حالم دوباره بد نشه تا برسم خونه حداقل چند دیقه مونده بود برسیم که فهمیدم دوباره آب دهنم تندتند جمع میشه، خیلی خیلی سال بود بالا نیاورده بودم و حالتاشو یادم رفته بود!

تو ترافیک بودیم تو اتوبان! به راننده گفتم من حالم داره بهم میخوره میتونید نگه دارید؟ اون بنده خدا هم سریع یه راهی پیدا کرد نگه داشت پیاده شدم یکم هوا خوردم اون حالت تهوع رفع شد یکم دیدم اونم پیاده شده و  داره از صندوق عقب از یه یخچال مسافرتی آب سرد درمیاره و پیشنهاد میده بزنم به صورتم و بعد دستامو بکشم دور گردنم خیلی حالمو خوب کرد اینکار

بعدم به دستام که داشتن میلرزیدن نگاه کرد و گفت: باید یه چیز شیرین بخوری الان سر راه از سوپر مارکت میخرم گفتم نه مرسی به خونه نزدیکیم نشستیم تو ماشین و سکوت همه جارو گرفته بود یهو با لحن خیلی مهربون و آرومی گفت میخوای ببرمت بیمارستان؟

گفتم نه مرسی میرم خونه

و عین احمقا یهو زدم زیر گریه ولی یواش

رسیدیم خونه و راننده منتظر شد تا من وارد ساختمون بشم و بعد رفت.



شاید این پست رو پاک کنم تا خاطرات بد یادآوری نشن.

شاید هم پاک نکردم تا بعدها آدم یادش نره چه روزها و چیزهایی رو پشت سر گذاشته.



1.
باور نمیکردم حقوق 1 میلیون و 200 ای هم هنوز وجود داشته باشه تا اینکه

این پست رو خوندم.

نمیدونم بگم مردم بی انصاف شدن و به هم رحم نمیکنن؟؟ یا بگم اون کارفرمایی که حقوق 1و200 ای میده هم حق داره؟؟
اگه مورد اول باشه که واقعا باید به همچین کارفرماهایی گفت از حیوون پست تری، کدوم انسانی میتونه با حقوق 1200 زندگی کنه؟ اونم تهران!
اگه مورد دوم باشه که بازم باید گفت خاک تو این اوضاع، که انقد بدبخت شدیم 


2. 

اعصابم خورده. الان یه پیک اومده بود، یه مرد با موهای جوگندمی و پوست آفتاب سوخته و چشمای قرمز، نمیتونم به کفشاش فکر نکنم. حالم بده.کفشاش به طرز فجیعی پاره بود ینی فقط یجورایی جلوی پاشو پوشش میاد، تازه همونو هم درست حسابی نه. خجالت توی نگاهش بود

کم کم داشتم از خودم میترسیدم. مدتها بود به این چیزا فکر نمیکردم، شایدم چون نمیدیدم فراموشم شده بود آخه آدمی که همش از در خونه سوار اسنپ بشه و بالعکس، بیرون نره واگر میره جاهای معمولی نمیره، اتوبوس و تاکسی سوار نمیشه، چطور میخواد با جامعه روبرو بشه و یادش بیاد اینارو؟ الان میفهمم اینکه میگن فلانی ها درد مردم رو نمیفهمن یعنی چی. دست خود آدم نیست، دور که باشی ناخودآگاه فراموشت خواهد شد و این خیلی بده. بذار یادت بمونه بذار مردم رو فراموش نکنی.

خوشحالم خوشحالم از اینکه هنوز دردم میگیره



حدود یک ماه پیش رفتم یه جایی مصاحبه کردم به منظور شغل دوم میخواستم پول بیشتر دربیارم خیر سرم.
رفتم مصاحبه هم خوب پیش رفت قرار شد که مشغول بشم البته پاره وقت چینی بودن. این شخص شخیص رئیس دوشنبه من رو به شام دعوت کرد هتل اسپیناس پالاس بود خودش دعوتم کرد تو رستوران طبقه 21 ام هتل منم رفتم بهرحال میخواستم درمورد کار صحبت بکنم. وقتی تو آسانسور بودیم گفت تو خیلی کوشولوهی! انگار تازه فهمیده باشه خودش دومتر قد و هیکل داشت برعکس چینی های معمول (این وسط یه گریزی بزنم به سفر چین، آقا گذشت اون زمان که چینیا کوچولو بودن ها، برو شانگهای ببین چقد ملت قدبلند شدن نمیدونم چیکارکردن باخودشون :| ) 
سه نفر بودیم من و این رئیسه و یه چینی دیگه داشتیم صحبت میکردیم که گفت من ازت خوشم میاد دوست دختر من میشی؟ و من که دچار شوک از جهات مختلف شده بودم اسپیچلس شدم گفتم ببین من به منظور کار اومدم عسیسم، دنبال دوست پسر نمیگردم که گفت تو نیازی نیست کار بکنی اصلا دیگههه. یه نگاهی به اون یکی چینیه انداختم اون بنده خدا خیلی باشخصیت بود اصلا به خزعبلات این ری اکشن نشون نمیداد، شایدم چون رئیسش بود میترسید ازش.گفت من میخوام زمان زیادی ایران بمونم و اگر روزی هم برم تو حاضری با من بیای چین؟. گفتم واه من بیام چیکار گفت زنم بشی . و من دوباره اسپیچلس شدم. گفت من 32 سالمه و ازت چندسال بزرگترم خوبه دیگه (همینجوری داشت شرایط رو واسه خودش بررسی میکرد :)) )
من که شدیدا uncomfortable شده بودم میخواستم سریعا محل رو ترک بنمایم گفت نه کجا حالا هنوز شام نخوردیم یهو دیدم 4 تا ایرانی دیگه هم بهمون اضافه شدن و میخواستن درمورد کار صحبت کنن با وزیر نفت و شرکتای پتروشیمی و اینا میخواست همکاری کنه این انسان. آقا ایرانیا اومدن و سلام علیک کردیم و من گیر کردم بدتر ازش پرسیدن معرفی بنما، اون یکی چینیه که کارمندش بود هیچی، بعد یکی از ایرانیا که یه مرد کت شلواری با موهای سفید بود گفت خانم رو هم معرفی کن برگشت گفت دوست دخترمه :||||||||||||||||||||| من یهو دچار شوک الکتریکی شدم پریدم گفتم نههههههههه منم برای کار اومدم. تمام مدت هم دستش زیر چونه اش بود منو نگاه میکرد، تلویحا هی بهش میگفتم جمع کن خودتو ، ملت بخاطر تو اومدن اینجا جلسه کاری گذاشتن تو داری به من نگاه میکنی؟
دیدم کلا شرایط pretty ugly شده میخواستم فقط در برم. باز نذاشت دیگه ناچارا موندم تاغذا بیاد باورکن فقط 2 تا قاشق خوردم گفتم من دیرمه باید برم. پیشنهاد داد منو برسونه گفتم نخواستیم بابا بشین سرجات دیگه به زور تا لابی هتل اومد پایین باهام گفت آره من 26 سالم که بود یکبار نامزد کردم ولی بهم خورد الان واقعا ازتو خوشم اومده و این چرت و پرت ها.
منم گفتم باشد باشد خدافظ
بعد از اون روز چندتا طومار پیام بهم داد جواب ندادم دیگه. گفت فکر کنم ازمن خوشت نیومده پس دیگه مزاحمت نمیشم

واااقعا چینیا اصلا اینجوری نیستنااا من که تاحالا ندیده بودم
آب و هوای ایران فکر کنم روش تاثیر گذاشته بود بنده خدا :))))

الان فهمیدم یه اشتباه بزرگ مرتکب شدم

چه فایده، یه دوست پسرم نداریم شماره اونو جای خودمون بذاریم تو دیوار :d

یه آگهی تو دیوار زدم یه چیز خیلی با ارزش که توی جابجایی آپارتمان برام سخته این ور اون ور بردنش رو بفروشم  خیلیم دوسش دارما،  ولی دیدم زیاد استفاده نمیکنم دارم میدم بره خوشگلمو.  بعد یادم نبود مردای ایرانی چقد haval بدبخت ندید بدید هستن (بلانسبت مردای با شخصیت) .  هیچی!! مزاحمم دارن میشن!!

اولش با ادای خریدار تماس میگیرن، کلی انرژی میذارم توضیح میدم، بعد تهش بحثو منحرف میکنن به سوالات شخصی

اخه ادم چقد میتونه نه تو به من بگو  یعنی دیگه از هر فرصتی؟؟  حتی آگهی؟!؟

بعداز پیشرفت شگرف دخترا در زمینه پذیرش دوست پسر که دیگه حتی کبری هم دوست پسر داره،  این مردا بازم میان تو حریم شخصی هرکسی که بهش بربخورن؟؟  بابا ریخته که!!  برو تو خیابون وردار برا خودت!!

چیکار به من داری؟؟  هروقت بهت روو دادم اون وقت بیا سمتم

 

بعد بگو چرا میخوای فرار کنی.  خب نمیفهمی دیگه،  اگه میفهمیدی این حرفو نمیزدی


خوش به حال اونایی که سخت نمیگیرن و هرکی به پستشون بخوره که بنظرشون یه ذره معیارهای همه پسند جامعه رو داره عاشقش میشن و باهمون ادامه میدن

دوس دارم از یه نفر خوشم بیاد

خسته ام از اینکه هرکی دور و برمه اونی نیست که من عاشقش باشم. دوس دارم دوسش داشته باشم فقط اون نباشه که دوسم داره. پس دل خودم چی؟ 

نمیخوام فقط ازدواج کنم واسه رفع تکلیف. شاداب تو همچون ازدواجی میشه یه دیکتاتور  جالب اینجاس هرچی bossy تر هم رفتار میکنه،  بیشتر دوسش دارن انگار جذابیت شاداب دیکتاتور از شاداب ملوس بیشتره 

ولی شاداب اینو نمیخواد  شاداب دلش میخواد نازیِ حرف گوش کنِ کسی باشه. 

باید یکی باشه که بتونه اینکارو باهاش بکنه

احتمالا باید باشه. 

غمگینم. 


من یه روزی بالاخره میخونم به هیچ زبونی هم محدود نیستم الانم دارم صدامو ضبط میکنم فمیدی یانه؟

بیان مزخرف چرا همه چیش فارسیه الان نمایه دسترسی با برگه دیگه چه مزخرفیه؟؟ مثل انسان همانند انسانهای دیگه انگلیسیشو بنویسید آدم بفهمه با چی طرفه  میخوام عکس بذارم نمیدونم چطوری شده این تنظیمات مزخرفش. آدمو یاد کسایی میندازه که گوشیشون رو فارسی کردن چند روزه اعصاب ندارما.

 

دیروزم یک کشف مهم کردم فهمیدم حسابدار شرکتمون ه با تشکر cool

خون تو بدنم جریان پیدا کرده بودم و لحظه شماری میکردم که زودتر بره تا بتونم با مدرک شک ام رو به یقین تبدیل کنم خلاصه دیروز تا 8 شب داشتم کارآگاه بازی درمیاوردم ظاهرا اوایل دله ی میکرده، ولی یه مورد دیگه کشف کردم واسه تاریخ چند روز پیش، دیدم گنده بوده. بعد میدونی چی جالبه دیروز خیلی زیرپوستی شک کردم، رفتم ته توی اونو دربیارم یهو سر از ی های بزرگترش درآوردم عاشق خودمم درجریانی که؟ هیچوقت احتمالاتم اشتباه از آب درنمیان ینی اون شک زیرپوستی که من کردم اولش، اصلا جای شک نداشت، ولی خب منم دیگه

الانم نمیدونم چیکار باید بکنم

 

سریال Silicon Valley رو تموم کردم و خیلی ناراحتم از اینکه سیزن جدیدش نیومده هنوز یه طنزی داره که نمیخندی نمیخندی ولی یه جاهایی وقتی میخندی بدجور میخندی امروزم آخرین خنده مو کردم و منتظرم داستان چندتا پسر مهندسه که توی silicon valley هستن و دنبال اینن که App خودشونو راه بندازن که درنهایت به یه چیز دیگه منتهی میشه این وسط خیلی هم جالب چینی ها و امریکایی هارو به تصویر میکشه چینی ها که گند زدن به دنیا در واقع، امریکایی هام که فقط فکر استثمارن و وقتی میبینن دنیا دیگه برنمیتابه نوکری براشون رو، عصبانی میشن اون jian yang نماینده چینه، اون gavin belson هم نماینده امریکاست در واقع. اون پسرای مهندسم یکسری جوون بی تجربه نخبه هستن که مشخصه ی اصلیشون diversity شون هست 

خلاصه اینکه من با سریال زندم علی الخصوص کمدی ینی سریال کمدی مثل چی میگن به اون قسمتی از بشقاب که کنار غذا هست؟ مخم یاری نمیکنه الان سریال کمدی این حکم رو داره برام میخوای سریال درام باشه اجتماعی هرچی باشه، ولی یه دونه کمدی هم باید حتما باشه همزمان

 


قرارداد خونه ام داره تموم میشه و صاحبخونه درکمال پررویی میخواد اجاره خونه رو 2 برابر کنه!!!! حتتتتتما. بشین تا بدم حاضرم برم جای دیگه همین اجاره رو بدم ولی به این صاحبخونه ندم این پولو واقعا قبلنا میگفتن صاحبخونه ها بی انصافن درک نمیکردم الان میفهمم هیچ نظارتی هم روشون نیست و هرکار دلشون بخواد میکنن

فک کن با همچین پول پیشی که من دادم بیام 2برابر هم اجاره بدم و همچنان تو این محله درب و داغون (نزدیک دانشگاه شریف) با مردمان گداصفت بمونم بخدا هرچی بگم کم گفتم خود خونه مثلااااا نوساز بود ولی اونقد بساز بندازی ساخته شده بود که هر ماه یه چیزیش خراب میشد کولرش هم دوباره دوهفته پیش خراب شد دیگه اونقد بی حوصله ام که بیخیالش شدم. از محله اش نگم که شبا تا ساعت یک شب ارازل تو کوچه پاتوق میکنن و صداشون دقیقا تو خونه منه یا ساعت 12 شب یه زن رد میشه و با داد و بیداد و فحش داره با بچه کوچیکش حرف میزنه نون خشکی و پیاز سیب زمینی هم که روزی 10 تا وانت رد میشه با بلندگو. ساختمون روبرویی هم شروع کرده به ساخت و ساز و الان 2 هفته اس 7 روز هفته خواب و آسایش ندارم. گیر کردم وسط یه مشت گداصفت بی فرهنگ دهاتی (دهاتی صفته، مکان نیست، الان باز نیاین بگین فلان)

دیشب قصد داشتم زود بخوابم از 10 تو تخت بودم آخرشم ساعت 1 شروع کردم گریه کردن 

دوس دارم تو دلم فحشای بد بد بدم به اینجا اینجایی که نمیتونی برای یک ماه آیندت هم برنامه ریزی کنی اینجایی که فقط بهشت پولداراست.

 


یه سری زوج ها هستن که تو اینستاگرام عکس میذارن و احساس روشنفکری شدیدی دارن کلا مثلا به دنیا پشت کردن و کافه میرن و ساعتها میشینن کتاب میخونن و غالبا تو انقلاب و چهار راه ولیعصر پلاسن و استایلشون اینجوریه که پسره یا ریش داره یا موهاش درازه، دختره هم موهاش کوتاهه و شلوار زانو زده و پیرهن مردونه میپوشه و کف زمین تو طبیعت ولوعه درکل آزاد و رها از دنیا و مافیها فقط بعد از یه مدت میتونی تبلیغ نون خشکی اینام تو پیجشون ببینی

یا یه سری پیجای دیگه هم هستن مثلا از آرایشی که من هیچ جا حاضر نیستم رو خودم انجامش بدم فیلم میگیرن و بعدا خودشون خودشونو صدا میکنن انفلوئنسر

یا مثلا یه سری دیگه هم هستن ولش کن خیلی سری های دیگه هم هستن دیگه حوصله ندارم بنویسم :))

در کل جوری شده اینستا که نمیدونم چرا هر کی از راه میرسه میشینه نطق میکنه و احساس جالب بودن میکنه با خودش با کپشنای طولانی درس زندگی . و جالب اینجاست بالای 3 هزار تا هم لایک دارن معمولا دیگه اونقدر بارز شدن که تا از دور میبینم پیچارو سریع میبندمشون و اینم ذکر کنم که ملت بیکاری هستیم در واقع اینا کین واقعا که وقت میکنن همه اینارو فالو میکنن؟

 

رفتم اون دوستم که یکی دوتا پست قبل گفتم بعداز سالها بهم زنگ زده رو دیدم قرار بود از اینجا بنویسم به رسم قدیما شهرک غرب قرار گذاشتیم رفتیم یه کافه نشستیم اصلا تغییر نکرده بود اصلا انگار توهمون 18 سالگی گیر کرده بود اونم نظرش راجع به من همین بود و خوشحال بود از اینکه همونجوری ام گفتم که این دوستم بعداز لیسانس از ایران رفت با دوست پسرش همون موقع عقد کردن باهم رفتن بعد همون موقع یکی دیگه از همکلاسیامون هم بعداز لیسانس رفت از ایران همنیجایی که این دوستم رفت گفتم از اون چه خبر میبینین همو؟ گفت نه بابا با اینکه 10 دیقه باهم فاصله داریم ولی کلا تواین چندین سال یکبار همو دیدیم گفتم عه چرا گفت هیچی ازش خوشم نمیاد گفتم راستی عکساشو تو اینستا دیدم، چی شد؟ چادرشو ورداشت؟ گفت اوه الان باید ببینیش چطوری شده، دوست پسر داره حجابشم که کلا ورداشت گوشت خوک و همه چی هم میخوره بعد حالا این دوستم خودش اونجا حجاب نداره. کلا تو فاز خاصی نیست شوهرشم مذهبی نیست ولی میگفت شوهرم گفته از کسی که 180 درجه عوض شه یهو و به همه چیش پشت پا بزنه باید ترسید

دیگه کلی درد و دل کردیم گفت قطع ارتباطم با تو بزرگترین اشتباه زندگیم بود خیلی دلم خنک شد اینو گفت :دی چیکار کنم خب حقیقته، هرکی به ما پشت کرد یه روزی پشیمون شد :دی .والا.

خلاصه هفته بعدش هم عروسی خواهرش بود کلی اصرار کرد توروخدا بیا ولی چون تنها بودم نرفتم گفت خب هرکیو دوس داری بیار گفتم بابا هیشکی نیست که همکارای خارجیم هم نبودن ایران، حداقل میبردمشون عروسی ایرانی میدیدن لذت میبردن :دی خلاصه نرفتم دیگه دوستم هم چند روز بعدش از ایران رفت دوباره ولی هنوز گاهی وقتا ویدیوکال میکنیم 

 

+ هفته بعد شروع میکنم به نوشتن سفرنامه چین


یه دوست چینی دارم، با پدر مادرش اومده بود ایران مسافرت این چند روزه بعد خیلی خوشش اومده بود از ایران حتی از غذاهامون! جل الخالق چینیا اصلا ذائقه شون به غذاهای ما نمیخوره دوغ رو که دیگه نگم برات بعد این حتی از دوغ هم خوشش اومده بود! بهش گفتم توکه انقد از ایران خوشت اومده باید با یه پسر ایرانی ازدواج کنی :دی فک کنم بدش نیومد از پیشنهادم گفت پسرای ایرانی چطورین؟ همیشه فکر میکردم سوال راحتی باشه ولی خیلی عجیب بود هرچقدر فکر میکردم هیچ جوابی نداشتم. و علاوه براون نمیخواستم هم خیلی بدی بگم از خودمون و دنبال ویژگی های خوب بودم و این کار رو دوبرابر سخت تر میکرد :))

بعداز مدتی فکر کردن گفتم عموما، پسرای ایرانی موقع بیرون رفتن دوست ندارن دختر دست تو جیبش کنه خرج کنه، تاحدودی غیرتی هستن (حالا بیا غیرتی رو تعریف کن، گفتم ینی دوس ندارن مردای دیگه به زنشون توجه کنه یا باهاش flirt کنه :دی) ، نسبت به پسرای چینی احساساتی تر هستن و مناسبت هایی مثل ولنتاین، تولد، سالگرد دوستی، سالگرد ازدواج برای دختر و پسرا توی رابطه خیلی مهمه ، بعدش گفتم یه بدی هم دارن اینه که اخلاق خوبی ندارن زیاد، و زود تمپر خودشون رو از دست میدن :دی

این قسمت آخر تمام بدی هاشون رو شامل میشه و کارم رو برای توضیح راحت تر کرد :دی بعد دوستم خندید گفت بنظر خوب میان . میخواستم بگم واااقعا؟ :دی

بعد گفت چیز جالبی که فهمیدم این بوده وقتی یه زوج میدیدم مردا معمولا خیلی بزرگتر بودن موهای سفید هم داشتن ولی خانوما نه بعد من گفتم آره عسیسم مردای ایرانی پیچاره ها از سناشون بیشتر میزنه قیافه هاشون مثل چینیا نیستن که 50 سالشون هم بشه تابلو نباشه والا و اینم اضافه کردم البته غالب (نه همه) مردای ایرانی یک سندرم ناشناخته هم دارن که علاقه به ازدواج با زن های 7-8 سال کوچیکتر از خودشون دارن 

 

بچه ها دوست داشتین توصیفاتم رو؟ :دی اعتراضی چیزی دارین بیایین بزنین 2 روز مهلت اعتراض هست :دی


۱. انقد بدم میاد از این مدل حرف زدن که یسری ها میان بچه تو شکمشون رو به لوبیا و نخود و بادوم و خلاصه کل حبوبات و مغزی جات تشبیه میکنن و اینجوری صداش میکنن! به من ربط نداره سلیقه اییه،  شاید اونا خوششون میاد از لوبیا و نخود و پسته و بادوم و اینا فقط من چندشم میشه.  فک کن ادم نینی شو به حبوبات نفاخ تشبیه کنه 

 

۲. یه کتاب دارم میخونم که بشدت علاقمندم کرده که برم پرو و مصر رو ببینم البته قبلا هم دوست داشتم مصر رو ببینم، ولی پرو فکر میکنم حتی اسرارآمیزتر باشه. مشکل اینجاست مثل اینکه خیلی گرون و سخت میشه رفت امیدوارم بیاد اون روزی که بتونم اینکارو بکنم

کلا جدیدا یکی از آرزوهام این شده که یه روزی همه دنیارو ببینم  نمیخوام ندید بدید باشم ولی بعداز سفر چین دیگه اون آدم سابق نشدم :))  امیدوارم یه روزی اونقد پول کافی داشته باشم که همش تو سفر باشم

 

۳. رز اومده تهران شب میخواییم بریم رستوران گیلانه شام بخوریم من از غذاهای رشتی و شمالی سر درنمیارم اگه شمالی داریم بیاد معرفی کنه چهارتا غذای خوب برم بخورم :دی فقط تا ساعت ۷و نیم خبر بدین :)))  چون برا اون ساعت میز رزرو کردیم اگه بعداز ۷و نیم میخوایین بگین همون بهتر که جلو چشام نیایین  :دی

 

۴. تو لیسانس یه دوست صمیمی داشتم بعداز لیسانس از ایران رفت و دیگه ندیدمش و حتی تماسی هم نداشتیم امروز یهو یکی بهم زنگ زد گفت ببخشید شما دوستی به اسم نسیم داشتین؟ گفتم بله داشتم شما؟  گفت خودمم :| هنگ بودم تا چند دیقه. گفت دلش تنگ شده و میخواد ببینیم همو  میخواستم بگم به درد عمت میخوره بعداز اینهمه سال :)))  ولی خب خیلی دوسش داشتم. یادش بخیر. حالا اگه بشه قبل از اینکه دوباره از ایران بره یه قرار میخواییم بذاریم

 

 


یکی دو هفته پیش:

 

*********************************************************************************************************************************************************************

*********************************************************************************************************************************************************************

*********************************************************************************************************************************************************************

*************************************************************************

 

خطوط بالارو سانسور کردم، تا نصفه نوشتمش و بعد پشیمون شدم گفتم باز میان میگن فلان یه چیزی بود درمورد اون پسر چینی که ازم خوشش اومده بود نمینویسم لازم نیست خودم حتما یادم خوهد ماند که برام چیکار کرد. نمیدونم ولی اولین بار بود یه نفر اونقد بدون توقع همچون کاری واسم کرد، البته توقع که داشت دوست دخترش بشم ولی با علم به اینکه نخواهم شد بازم اونکار رو کرد، نمیدونم شایدم فکر میکرد اینجوری جذبش میشم و راضی میشم. خلاصه احساس دوست داشته شدن کردم. اولش خیلی خوشحال شدم، خیلی بعد از یکساعت گفتم عجب احمقی بود و بهش خندیدم. بعداز چندساعت دچار عذاب وجدان شدم. کم کم دلم نمیخواست به اون چیز دیگه فکر کنم الانم حس خوبی ندارم 

صبح یهو یاد یکی از پسرای همکارم افتادم مهندس خفنی بود و کارش درست بود کلا آدم مهربون و خوش برخورد و شوخی بود باهمه گاهی میومد کنار میزم باهام حرف میزد ولی من به خودم نمیگرفتم فکر میکردم باهمه همینجوریه چون از تفکر دخترایی که تا یه پسر بهشون سلام میکنه توهم میزنن خندم میگیره :)) . ولی وقتی چندبار برام میوه پوست کند و موز رو برام تو پیش دستی با چاقو تیکه تیکه کرد و آورد گذاشت رو میزم و رفت، فهمیدم حداقل بهم توجه داره ولی خیلی زود از شرکتمون رفت و البته منم زیاد جذبش نشدم

 

پسر روبوکاپی هم بعد مدتی دوباره پیام داد و این دفعه از برنامه های زندگی و آیندم سوال کرد حتی از بچه هم پرسید ینی خودم رو یک آدم مزخرفی نشون دادم. راست و دروغ فقط میبافتم آره خب اینجوریه، آدم واسه کسایی که واسش مهم نیستن خودشو حتی بدتر هم نشون میده، ولی اگه از کسی خوشت بیاد سعی میکنی خودتو بهتر نشون بدی گفتم من اصلا از دردسرای بچه خوشم نمیاد و قصد ندارم بچه دار بشم و قصد ندارم فلانکارو کنم قصد ندارم بهمان کارو کنم

دیدم بازم پشیمون نمیشه!

میدونم نباید اینجوری باشم ولی شدم 

 

 

دو شب پیش:

خواب اونو دیدم ولی نمینویسم که یادم نمونه چی بود. مهم نیست دیگه. شاداب نمیره ولی وقتی میره دیگه برنمیگرده.


 


1. سریال big little lies رو شروع کردم مدتیه اهنگ تیتراژ اولش فوق العاده است. کلا اهنگایی که توی سریال هم بکار برده میشن خیلی یونیکن


2. شاید باورتون نشه ولی وقتی اسنپ میگیرم و میبینم 206 عه خوشحال میشم معمولا 206 ها تمیزن و کولر هم روشن میکنن پژو 405 هم کولر روشن نمیکنن هم کثیفن پراید که بخش اعظم اسنپ و تپ سی رو شامل میشه گاهی بعضیاشون کولر روشن میکنن و تمیزن ولی بخش اعظمی شون بشدت کثیف و بدون کولر هستن. 


3. تو کتاب زبان دبیرستان (یادم نیست سال چندم)، یه تمرینی بود توش یه دختره بود میخواست فردا بره مدرسه بعد عکسشو هم کشیده بود شب بود رو تخت میخواست بخوابه و یه ساعت دیواری هم بالا سرش بود. این تصویر تمام این سالها خواب آور ترین و لذت بخش ترین چیز ممکن بوده برای خوابیدن من. بعد از این یه مورد دیگه ام هست که وقتی به شبایی که توی جاده بودم سوار اتوبوس از شهرمون داشتم میومدم تهران، فکر میکنم دانشجو بودم و همیشه ساعت مشخصی میومدم و از اونجایی که توی اتوبوس نمیتونم بخوابم وقتی به شهرایی که ساعت 3 شب ازشون عبور میکردیم و سکوت و تاریکی شونو میدیدم که شبیه قبرستون بودن آرزو میکردم یه تشک داشتم همون لحظه روش میخوابیدم. خیلی صحنه رعب آوریه. اگه به مدت چندین ساعت، از چندین شهر که انگار تمام آدماش مردن رد بشی. چقد حقیره آدم! شبا عین مرده همشون میفتن، ساکت و بی دفاع تاصبح



اوه اوه یه سریال دارم میبینم اگه نبینی هیچی ندارم که بهت بگم دیگه

The Handmaid's Tale

اونقدر همذات پنداری خواهی کرد که از عصبانیت به مرز انفجار میرسی حتی قدرت گریه هم ازت سلب میشه

درموردش هم هیچی نمینویسم

فقط تنها چیزی که میتونم ازش منتقل کنم خشمه

البته هنوز اوایل سیزن 2 هستم، امیدوارم در آخر دل آدمو خنک کنه.

 


1.

میخواستم اتوکد نصب کنم بلد نبودم میدونم کار سختی نیست ولی از اونجایی که خیلی چیزم، میخواستم لپ تاپ ببرم یکی از بچه های دانشکده فنی برام نصب کنه بعد دیروز قرارشد برم آزمایشگاه برق دیدم ناتوانی ناشی از تنبلی برای بیرون رفتن بر ناتوانی ناشی از تنبلی برای یادگیری نصب برنامه غالب شد بخاطر همین خودم نشستم یاد گرفتم چطور نصبش کنم ینی میخوام بگم چقد دیگه :))) که فقط بخاطراینکه بیرون نرم حاضر شدم خودم یاد بگیرم.

و دیدم چقد آسون بود! . حالا خودمو فحش بدم که چرا میخواستم بدم یکی دیگه نصب کنه؟؟

 

2.

چهارشنبه اخر وقت بانک بودم، بعد کارمنده گفت این کار 2-3 روز زمان میبره 3 روز دیگه بیا!! کاغذو گذاشت رو میزش و رفت. رئیس شعبه اومد گفت کارت چیه و برگه رو ورداشت و خودش شروع کرد تعجب کردم اونقد خوش شانس نمیتونی باشی که هر روز همچین صحنه هایی ببینی!! بعداز چند دیقه کارمنده برگشت و درحالیکه ساعداش خیس بود به رئیسش گفت من برم نماز بخونم؟ رئیسه به من اشاره کرد و با کمی طنز گفت نماز واجب تره یا خلق الله؟؟ کارمنده هم خندید و یک ربع بعد کارمو تحویل داد!!!! خلاصه فهمیدی کار یه ربعی رو 3 روز طول میدن؟؟

موقعی که میخواستم برم دنبال رئیسه میگشتم که تشکر کنم پیداش نکردم :( بیخیال شدم و به سمت چهار راه حرکت کردم که یهو دم میوه فروشی دیدمش. بهش گفتم خیلی ممنون که کارمو انجام دادین شما خیلی مدیر خوبی هستین :) کلی خوشحال شد و خواهش تمنا کرد

با اینکه وظیفه شو انجام داده بود ولی میدونی که جریان چطوریه. اگرم انجام نمیداد حَرَجی بهش نبود خلاصه اگه رفتار و کار خوبی دیدیم تشکر کنیم تا شاید بیشتر شن اینجور آدما.


 

 

1. دیروز از شدت خستگی و ترافیک اولش دچار یه سردرد شدید شدم کم کم یه ضعف بدی تمام وجودمو گرفت بعد همینجور که یه سانت یه سانت تو ترافیک جلو میرفتیم یه کامیون اومد کنارمون و دود اگزوزش رو کرد تو حلقمون. اونجا حالت تهوع هم به حالتام اضافه شد دوست داشتم سرمو از پنجره ببرم بیرون و با راننده اش یه صحبتی راجع به ماشینش داشته باشم ولی حیف که مشکل بزرگتر از این تلاشهای کوچیکه. من آدمی بودم که تا 17 سالگی نمیدونستم سر درد چه حسی داره اصلا ولی از 17 سالگی که اومدم تهران با دردهای جسمی و روحی زیادی دست و پنجه نرم کردم که یکیشون تجربه سردرد بوده. ساعت 8:50 شب رسیدم خونه و افتادم روی تخت و خودم رو زیر پتو قایم کردم. ساعت 9ونیم خوابیدم تا 8 صبح

 

امریکاییا یا شاید بگم شهرای بزرگش مثل نویورک درست عین تهرانیا میمونن (البته اگه دیگه بشه اسمشو گذاشت تهرانی، با توجه به رگ و ریشه ها) فحش دادن تو فرهنگشون به یک اصل در محاوره تبدیل شده فکر میکنن محور کل دنیا هستن ناراحتن از اینکه خارجیا اومدن و فرصت های شغلی رو ازشون گرفتن، در حالیکه خودشون هم امریکایی نیستن و زمانی مهاجر بودن و یادشون رفته سرخپوست هارو قتل عام کردن و الان صاحب امریکا شدن. همون خارجی هایی که امریکایی ها مدعی هستن فرصت های شغلی رو ازشون گرفتن در واقع باعث پیشرفت امریکا شدن، وگرنه خود امریکایی ها یه چیزی درحد سرگرم شدن با کارداشیان ها برای تمام ادوار زندگیشون کافیه . به قول اون دوست پسر لاتین مانیکا توی فرندز که براش یه شعر سروده بود که به دخترای امریکایی میگه Empty Vase :d با این تفاوت که من معتقدم این قضیه تواین مثل فقط شامل دخترا نمیشه

حالا شاید امریکایی ها و تهرانی ها شبیه باشن ولی مقایسه تهران و امریکا یه چیزی مثل مقایسه دِه کوره با تکنولوژیه خلاصه همه مون تو یه روستای بزرگ داریم زندگی میکنیم  و من هیچ کجای این روستارو دوست ندارم  دوست ندارم

 

 

2. جدیدن دارم یه کاری میکنم که بابتش خوشحالم امید به زندگی رو در من چند سال افزایش داده :)) حالا ببینم نتیجش چی میشه بعد مینویسم 

امروز ایرانی عقده ای برگشت بهم گفت کلا تعطیل کردیا منم پررو پررو تو چشاش نگاه کردم و گفتم چطور مگه؟ مگه باید چیکار میکردم؟ با مکث نگام کرد گفت هیچی به درست برس اونقدر حاضر جوابم فک کنم دوس داره یه مشت حواله ام کنه :)) ولی درنهایت چیزی که نصیبش میشه قرصای زاناکسی هست که میخوره :))

رئیسم هنوز خارج از ایرانه و برنگشته و بشدت ناراحتم مثل همیشه 

اوه اون روز استاد پایان نامم پرفسور پن معروف :)) بهم پیام داد گفت الان کجا کار میکنید؟ از اونجایی که موقع نوشتن پایان نامه هی میگفت زودتر دفاع کن که به یه جایی معرفیت کنم و من چون از قبل از دفاع واسه خودم رفته بودم سرکار :)) و میدونستم اگه بفهمه موقع تحصیل دارم کار میکنم عصبانی میشه بهش نگفتم و بعداز دفاع هم نرفتم سراغش دیگهالانم میدونستم که میخواد کار معرفی کنه ولی هیچی نپرسیدم درموردش فقط گفتم الان یه شرکت خارجی فلان مشغول هستم بعد گفت که عه موفق باشی انشاالله یه فرصت شغلی بود میخواستم معرفیت کنم پس به امید توفیق روز افزون و اینها. دکتر پن آدمی نیست که برای هرکسی از اعتبارش خرج کنه و برای کار معرفیش کنه به شرکتی

پس اینو به رئیسم انتقال دادم که استادم رو رد کردم و منت چندباره ای بر سر رییس خود گذاشتم :)) رئیسم تاحالا چندبار شده نذاشته از شرکت برم و مستقیم گفته موافق رفتنت نیستم و میخواد افزایش حقوق بهم بده والا یکساله (آیکن خیره به سقف) نمیدونم این بدبختیای شرکت کی قراره تموم شه

دوستام میگن خنگ بازی درآوردم و حداقل باید از حقوق و ایناش از استادم سوال میکردم ولی دلیل داشتم که از استادم هیچی نپرسیدم در مورد شغله چون اولا که اصلا قصد ندارم فعلا اینجارو ترک کنم پس سوال پرسیدن از اون شغل چه عالی تر از اینجا بود چه نبود تاثیری روی تصمیمم نداشت و فقط روی استادم رو زمین مینداختم با پرسش بیشتر در موردش و بعد رد کردنش پس بهتر دونستم که قبل از اینکه بگه میخواد منو بفرسته جایی واسه کار، بهش بگم جایی مشغولم اینجوری حتی بعدها اگه بخوام خودم برم سراغش و بگم برام کار معرفی کنه حداقل روم میشه. امیدوارم همچین آدمای شریفی تو زندگیم زیادتر بشن 

 


هفته پیش از یه رستوران معروف غذا سفارش دادم. ولی با اینکه کلی هم پولش شد یه کباب سوخته تحویل گرفتم و یه بوی ضخم هم میداد خلاصه حتی یه تیکه شو هم کامل نتونستم بخورم و همشو انداختم دور و فقط با نون و سبزی و برنجی که همراهش فرستاده بودن خودمو سیر کردم یکم گذشت گفتم چرا اینو به رستوران نگم؟؟ چون حس بدی هم داشتم به خودم اگه هیچی نمیگفتم، احساس میکردم به شخصیتم توهین شده دیگه زنگ زدم و گفتم من یه انتقادی میخواستم به غذاتون بکنم. اونقد با شخصیت و محترمانه برخورد کردن و بدون هیچ درخواستی برای توضیح اضافه از من، سریع گفتن خیلی معذرت میخواییم و اگه بخوایین میتونیم کل مبلغ رو بهتون برگردونیم و یا اینکه یکبار دیگه رایگان براتون غذا بفرستیم من فقط قصدم انتقاد بود که برای دفعات بعد اون اشتباه رو نکنن و اصلا ایده ای نداشتم که قراره بهم همچین پیشنهادی بدن من که یکم شوک شده بودم گفتم ممنون و اون آقا گفت هر وقت که میل داشتین بگین براتون بفرستیم خداحافظی کردم و دیگه هم فراموشم شد حقیقتش تا امروز که داشتم مطالعه میکردم و پا نشدم برا خودم یه غذا بپزم :دی یادم افتاد یه غذا جایزه دارم :)) زنگ زدم به رستوران موردنظر و قبل از اینکه توضیح کامل بدم سریع گفتن برام میفرستن غذارو :دی

جای شما خالی همین الان تموم شد :دی

خلاصه همه باید یاد بگیرن حقشون رو مطالبه کنن و در برابر کم کاری سکوت نکنن اینجوری کم کم کیفیت زندگیا هم بالا میره و همه میتونن از حقوق اولیه خودشون استفاده کنن.

حالا من هنوز به اون مرحله نرسیدم که همه جا همچین اخلاقی از خودم نشون بدم، ولی هرچی میگذره این ویژگی بیشتر داره در من تقویت میشه 

 


1. مدیر عامل هنوز برنگشته. اون روز ازم پرسید اونجا ساعت چنده گفتم فلان ساعت. گفت عه اختلاف ساعت انقده؟! . بدبختا گیج شدن تابستون یه جوره پاییز یه جوره. حلا یکی بیاد اینو توضیح بده 

 

2. یه سریال شروع کردم The Leftovers  جالبه هیچ سکانسیش قابل پیش بینی نیست کلا هر لحظه از سریال با خودت میگی whaaaaat the hell is going on.  بنظرم باید نقدهاشو خوند شاید یکککککم با lost تمش مشابه باشه ولی قطعا از لاست خیلی بهتره  من واقعا اخرای lost نا امید شدم و دست ازش کشیدم و بعداز گذشت چندین سال حتی سراغ فصل اخرش نرفتم. ولی leftovers خیلی خاص تره،  و ذهن آدمو درمورد مرگ و زندگی به چالش میکشه حالا ببینم اخرش چی میشه

 

3.  اون روز به ایرانی عقده ایی گفتم من فلان کار تو حیطه کاریم نیست و انجام نمیدم  گفت جزو وظایفته و باید انجام بدی  گفتم نه نیست و امکان نداره انجام بدم :) ابله فکر کرده دوران برده داریه اخرش هم انجام ندادم و هیچوقت هم قرار نیست انجام بدم  بعد عین این بدبختا رفت چغلی مو به مدیر بالاتر بکنه(اونم ایرانیه)  اونم نشست باهاش همدردی کرد (این دوتا خاله زنک با هم رفیقن، دوتا مرد گنده خاله زنک :دی) شنیدم داشت میگفت چاره ای نیست دیگه باید تحملش کرد منم از این ور همه رو به مدیر عامل گفتم اونم دلداری داد بعد گفت چرا صبر نکردی من برگردم گفتم خب دلیل نمیشه هروقت شما نیستی اینا جرات پیدا کنن که!  خلاصه واقعا مغزم تحت فشاره  از طرفی از اینجا رفتن برای روحیه ام بهتره،  از طرفی هم نمیخوام با رفتنم، ایرانی عقده ای خوش به حالش بشه و فکر کنه پیروز شده، میخوام آینه دق ش باشم :)) حالا فعلا ببینم برنامم چی میشه 

 

4. بابا ملت چرا وبلاگ نمینویسن؟  هی باز میکنی میبینی ده روز پیش یه چیزی نوشتن  بنویسین  بنویسین  درضمن اگه وبلاگ خوب (تقریبا روزانه نویسی)  سراغ دارین بهم معرفی کنین  نه که مثلا هر روز بیاد بگه سکینه چی گفت این چی جواب داد  کلا ینی اتفاقات واقعی و نه زیادی جزئی زندگی افراد رو دوست دارم بخونم 

 


1. دیشب (درواقع 11 آذر) طبق معمول خواب دیدم دارم پرواز میکنم خیلی خوبه  الان چندین ساله خواب پرواز میبینم  و یجوری هم شروع میکنم به پرواز که یکم باید تمرکز کنم بعد بپرم خیلی واقعیه حسش، درحدی که تلاشمو برا از زمین جدا شدن حس میکنم حتی 

2. برام شلوار تو خونگی 450 هزار تومنی خریده :))) چی بگم بهت؟ اسپیچلس ام

3. اون روز صبح عین هاپو بودم ولی راننده تاکسی آهنگای حبیب رو گذاشته بود و چقد حالم خوب شد فکرکنم دوباره باید آهنگاشو دانلود کنم

4. اونایی رو که به جای که مینویسن ک و به جای دیگه مینویسن دگ اصلا درک نمیکنم و انقد حالم بد میشه نوشته شونو میخونم که حد نداره هردفعه میرسم به ک اصلا که نمیخونمش! دقیقا ک میخونمش یا دگه دقیقا همین دگه میخونمش ااااااااااااااااااه (کشدار قشنگ) و چقد رو مخن اینجور نوشته ها که اکثرا هم از این بچه مچه هان

5. جدیدا دارم به سایه علاقمند میشم مثلا از این سایه صورتی خیلی کمرنگا بزنم :)) خوشگله آخه من تو عمرم سایه نزدم ولی فکر میکنم خیلی تو  افزایش زیبایی تاثیر داره

6. داریم واحد مدیرعامل رو عوض میکنیم، یه خونواده اومدن که جای اینا بشینن، من اینارو لحظه اول دیدم گفتم این بدبخت بیچاره ها از کجا اینهمه پول دارن که اینجارو میخوان بگیرن؟ زنه مثلا به خودش رسیده بود ولی مشخص بود یجوریه، مثلا مانتوی کوتاه تنگ پوشیده بود کی آخه دیگه مانتوی تنگ میپوشه؟ :)) اونم کوتاه! شوهره هم ابروهاشو نازک کرده بود :))) بعد بعدا املاکیه گفت مرده فوتبالیسته :| من که کلا خبر ندارم فوتبالیستا کین چین این یارو رو هم نشناختم اصلا 

7.  واحد بغلی شرکتمون یه آرایشگاه زنونست واحد ما کنار راه پله است اونجا محل سیگار کشیدن ملته در داره ولی بازم بوی سیگارشون میاد کلا پاتوق اون آرایشگرا واسه سیگار کشیدن اونجاست تشکر

8. تا حالا از این کره های کوچولوی بغل کباب خوردین؟ من معمولا نمیخورمشون الان دارم یکیشونو با نون میخورم مزه روغن نباتی میده کلا مزه همه چی میده بجز کره


دیشب یکی از بدترین شب های زندگیم بود احتمالا خیلی ها کنار خانواده داشتن تنقلات و انار تناول میکردن در اون لحظه ولی من شاهد تقریبا یک مرگ بودم هنوز هم میتونه یک مرگ بوده باشه. نمیدونم

آز بهم ساعت 7 زنگ زد گفت بیا شب یلدا باهم باشیم اول گفتم نه ولش کن دیره و منم فردا باید برم سرکار بعد دیدم خودمم خیلی دوس دارم ببینمش و باهاش حرف دارم پس گفتم باشه ولی هرکار میکردم اسنپ گیرم نمیومد و تا ساعت 9 طول کشید! اونم هی میگفت خب بذار خودم میام دنبالت گفتم نه بابا دوره خودم میام رسیدم اونجا بالاخره و آز گفت بریم بیرون شام بخوریم گفتم باشه یکم چرخیدیم با ماشین و بعد رفتیم باغ فردوس روبروی پمپ بنزین بودیم اول رفتیم اون رستوران قدیمی سنتیه که پله میخوره بالا، گفت داریم میبندیم دیگه و نشد غذا بخوریم اومدیم بیرون نمیدونستیم کدوم وری بریم، کبابخانه یا بریم اون ور خیابون یهو رستوران راد رو دیدیم جلومون گفتیم بریم همین توو همین که نشستیم یهو یه صدای وحشتناک از تو خیابون شنیدیم سریع نگاه کردیم (رستوران راد کلا شیشه است و ماهم نیمکت های بغل شیشه نشسته بودیم که مشرف به خیابون بود) ولی اصلا نفهمیدیم چطور شد که یه پراید و نیسان به موازات هم خوردن بهم، نیسان یکم متمایل شده بود سمت پراید انگار که نیسان از چیزی خواسته دور بشه که خورده به پراید گفتیم خداروشکر ولی چیز حادی نبود دوتا ماشین آسیب خاصی ندیده بودن نمیدونم اگه راد رو انتخاب نمیکردیم و تصمیم میگرفتیم همون موقع از خیابون رد شیم قرار بود چی بشه؟ خیابونا خلوت بود و سرعتشون بالا بود ولی آخه ولیعصر؟ همچین تصادفی یکم نادره که یهو دیدیم در ادامه چندنفر بدو بدو سمت جوب رفتن! اونجا بود که فهمیدیدم یه آدم پیاده بوده و نیسان اونو پرت کرده بود توی جوب هنوزم به عدالت اعتقاد داری؟؟؟ ولی بذار بهت بگم بدبختی آدمای بدبخت بیشتره

چندنفری از جوب کشیدنش بیرون ولی صحنه ای که دیدم غیر قابل توصیف بود جوری بدنش به هم مچاله شده بود و دست و پاهاش چندباری دور خودش پیچیده بود که در نگاه اول احساس کردم یه کیسه زباله است :(( دیگه نتونستیم غذا بخوریم و بیرون رفتیم کشیدنش رو آسفالت و بعد دوباره بی جون روی زمین ولو شد مهم نبود دست چپش 2 دور پیچیده بود و در زاویه مخالف بدنش روی زمین افتاده بود مهم نبود پای راستش روی پای چپش افتاده بود و دوباره از سمت دیگه از زیر بدنش بیرون اومده بود هیچی انگار مهم نبود چون اون آروم روی آسفالت خیابون بی توجه به سر و صدای آدمایی که بالای سرش جمع شده بودن دراز کشیده بود از پشت فقط سرش رو میدیدم موهای جوگندمی داشت. جوری آروم صورتش رو روی آسفالت گذاشته بود که فکر میکردی از خستگی فقط خوابش برده نه ناله ای نه حرکتی شاید از این زندگی خسته بود لباسهای خوبی تنش نبود، کیف کراس بادی ش هم هنوز رو دوشش بود، احتمالا همه زندگیش تو اون کیف بود دستاش سیاه بود. و خونی که ازش اومده بود قاطی با خیسی لباساش و آب جوب روی آسفالت پخش شده بود انگشت دوم دست چپش آروم ت خورد. یعنی هیشکیو نداشت که اون وقت شب پیششون نبود؟ یا شایدم خانوادش منتظرش بودن برگرده خونه؟

یه نفر میخواست صورت و بدنش رو برگردونه به سمت بالا بلند صداش کردم: نکن آقا ممکنه آسیب نخاعی ببینه. زنگ زدیم آمبولانس اومد و با احتیاط بلندش کردن که ببرنش مرد همونجوری که پشتش به ما بود سرش رو گذاشتن روی برانکارد . اون رفت و هیچوقت صورتشو ندیدم. کاش میدونستم آخرش چی شد

بیا فکر کنیم زود حالش خوب میشه.

 


1. بعضی انسان ها موجودات بی خاصیتی هستند. تو کلاسی که میرم روز اول همه بعداز کلاس گفتن وااای چه استاد بدی ما هیچی نمیفهمیم و فلان بریم اعتراض کنیم عوضش کنن، خلاصه همگی اعتراض کردیم ولی عوضش نکردن ولی مثل اینکه بهش گوشزد کردن و یکم بهتر شد شیوه تدریسش حالا چند روز پیشا دیدم استاده یه کاغذ بهمون داده بنویسیم جوابارو، من هی نگاه میکردم نمیفهمیدم خب واقعا! چون اون مبحث رو توضیح نداده بود! به بغل دستیم میگفتم اونم نمیتونست بنویسه و میخندید فقط حرصم گرفته بود آخرسر به استاد گفتم من فرمولاشو نمیدونم!!! گفت عه مگه جلسه پیش نگفتم؟؟ یهو همه بچه هاگفتن نه نگفتین بعد توضیح داد و مشکلمون حل شد یعنی اگه من هیچی نمیگفتم همگی مثل بُز نشسته بودن و لابد میخواستن بعداز کلاس پشت سر استاد بگن ای بابا هیچی نفهمیدیدم کهههه فقط جراتشون در این حد بود که پشت مسئول موسسه قایم شن برا اعتراض خودشون زبونی چیزی نداشتن اعلام کنن کجای درس رو نمیفهمن

 

2. بنظرم اینکه انسان ها از نظر گرمایی و سرمایی بودن بهم بخورن خیلی مهمه الان من و یکی از بچه ها موافقیم که اسپیلت خاموش باشه تو شرکت، ولی دوتا دیگه از بچه ها همیشه سردشونه و روشنش میکنن و ما آتیش میگیریم هرچی هم تاکید میکنم باباجان خب شما لباس بیشتر بپوشین گوش نمیکنن اینم از مهندسای مملکت که به مصرف انرژی اعتنا نمیکنن فکر نکنی بخاطر خودم میگم حالا ها :دی بنظرم این نکته در ازدواج هم مهمه خلاصه حواست باشه یهویی میبینی چله تابستون مجبور شدی پتو به ضخامت 5 سانت بکشی رو خودت

 

3. یعنی خااااااک من اگه نخوام رمز پویا داشته باشم کیو باید ببینم؟؟؟؟؟؟؟؟ اصلا دوس دارم پولام یده شه، به توچه؟؟؟؟ حالا دلسوز من شدی؟؟؟؟ تو گفتی منم باور کردم میخواستم یه چیزی بخرم حالا تا درگاه پرداختم رفته بودم آماده بودم فقط رمز برام sms شه، بعد که میومد نمیدونم چرا میگفت رمز این نیست، نمیدونم تایمش تموم میشد یا چی، آخه دانکی 40 ثانیه رو براکی گذاشتی؟؟؟؟ دیگه حق هم ندارم از کارت خودم خرید کنم؟؟؟؟؟؟ خلاصه چندبار درخواست رمز کردم اخرسر کارتم مسدود شد!!!! . بمیر.

 

4. هروقت شیر میخورم علائم سرماخوردگی در من پدیدار میشه.


از آخرین باری که نوشتم تقریبا 2 ماه میگذره نمیدونم چرا شور نوشتن در من از بین رفته شایدم خیلی درگیر زندگی واقعی شدم که از نوشتن خاطراتم غافل شدم نمیدونم از کجا شروع کنم و از چی بنویسم

حتی از سفر چین داره کم کم یکسال میگذره و من هنوز سفرنامه اش رو ننوشتم پارسال همین موقع ها بود که یهو تصمیم گرفتیم چین بریم امسال ببین تو چه وضعیتی هستیم 

اوه الان رفتم پست اخرم رو خوندم که ببینم جریانات زندگیمو تا کجا نوشتم دیدم چقد عقبه خیلی چیزای دیگه بعدش اتفاق افتاد ولی چون زیاده و خیلی ازشون گذشته و بیات شدن حسش نیست بهشون بپردازم :( 

حقیقتش الان نمیدونم اصلا برا چی اومدم وبلاگ بنویسم چون چیز خاصی نیست جز اینکه کلاسام به خاطر کرونا تعطیل شدن فعلا محل کارم ولی هنوز مثل چی برقراره حالا دوستم میگه اونا محل کارشون هر روز با الکل اسپری میکنن کل شرکت رو، و بهشون ماسک و ژل دست هم دادن، بعد شرکت ما تنها نظافتچی ای که دسشویی رو تمیز میکرد رو هم گفت نمیخواد بیاد فعلا البته شرکت که چه عرض کنم اونا کاری نداشتن اون مدیر بی کفایت ایرانی حالا دلیلش چی بود؟ چون درجریانید که حقوق این مردک و ایرانی عقده ای نجومی هستش بالاخره، بعد شرکتمون در کشور مبداً یکم حساس شده به هزینه های دفتر ایران، چون هم کارمون تقریبا در ایران معلق هستش و هم از طرف دیگه هزینه هست دفتر ایران فقط خلاصه کشور مبدا حساس شده و گفته هزینه هاتون بالاست بعد این مدیر بی کفایت ایرانی و ایرانی عقده ای فکر کردن مثلا به نظافتچی بگن نیا که حالا یه ماه حقوق بهش ندن میتونه حساسیت شرکت مبدا رو کاهش بده حالا حدس بزنید نظافتچی بدبخت چقد میگرفت در ماه؟ 280 هزارتومن! آدم نمیدونه اینجا گریه بکنه بخنده تمسخر کنه چیکار کنه ولی دوس دارم کله اون بی کفایت رو باز کنم ببینم مغزی چیزی توش هست یانه چقدم به خودش غره است که بِهتِرین مدیره (با کسره بخونید) کاش میتونستم یه گوشمالی به اینجور آدما بدم آخه با خودت چی فکر کردی؟؟ به توام میگن مدیر؟؟؟؟ هزینه تویی و اون حقوق نجومیت مردک که بعداز چند سال هنوز عرضه نداشتی یه پروژه بگیری.

بعد مدیرعامل شرکت دوستم که اونام شرکت اصلیشون تو یه کشور دیگه اس مثل ما، شرکتشون در کشور مبدا خواستن بهش بونس بدن بابت عملکرد خوبش در حل مشکلات دفتر ایرانشون، بعد مدیره گفته بود نه نمیتونم یه نفری این پول رو قبول کنم که بهرحال افراد دیگه هم کمک کردن، اگه کشور مبدا میخواد بونس بده باید به همه بده درغیراینصورت منم نمیخوام هیچی بعد مدیر زپرتی ما که فقط خاطرات دوست دختر بازی هاشو در جوانی بلده تعریف کنه صبح تاشب، فقط به فکر حقوق نجومی خودشه که خدایی نکرده هزارتومنش کم نشه به جاش نظافتچی رو اخراج میکنه و سلامت کارمندا رو به خطر میندازه
اه اصلا از دست شرکت مبدا هم اعصابم خورده اوناهم بی کفایتن اگه عقل داشتن الان دفتر ایران وضعش این نبود


از مسائل شخصی که بگذریم احساس میکنم کلا دربرابر بدبختیا سِر شدیم برا هرکی تعریف کنی آنچه گذشت رو، احتمالا فکر میکنه فیکشن داره میخونه :)) درکل امیدوارم این روزای سخت زودتر تموم شه به چه روزی افتادیم سال خیلی بدی بود خیلی


1. جدیدن بدون دلیل یکسری از عادتهای غذاییم خیلی خوب شدن مثلا قبلا توی چایی صبحانه ام 10 تا قاشق چایخوری شکر میریختم ولی الان دیگه بدون شکر میخورم جل الخالق یا مثلا خیلی کمتر چایی میخورم بعد جدیدن به خاطر کرونا هم از بیرون اصلا اصصصصلا غذا نمیگیرم و به طرز عجیبی حساب بانکیم عددش ثابت مونده تا حد زیادی! چقد خوبه! کرونا هر ضرری داشت حداقل این یه سود رو برام داشت! امیدوارم این عادته روم بمونه این چند روز هم انقد دما بدنمو گرفتم دیگه دستم در شرف از جا در رفتن است، از بس دماسنج رو ت میدم که جیوه بره پایین و دوباره دمامو بگیرم واین سیکل ادامه دارد اونقد پیش دوست و همکار و خانواده درمورد کرونا و مسائل مربوطه انتقاد کردیم که دیگه حسش نیست یه بار دیگم اینجا بنویسم.
 

2. من قبلاهروقت میخواستم بخوابم یه حداقل نیم ساعت غلت میزدم قبل از خواب و هی فکر و خیال میکردم، چه خوب چه بد، ولی الان یه یکسالی میشه تا سرمو میذارم میخوابم و بشدت ناراحتم از این قضیه:||||| چون دوس دارم یکم فکر و خیال کنم باباجان عه تا میام به چیزای خوب که دوسشون دارم فکر کنم یهو خوابم گرفته بعد صبح پامیشم تازه میفهمم ای بابا نشد حال کنم که قبل از خواب باز جالبه حتی اگه خوابم هم نیاد اینجوری میشه بازم یه شب خوابم نمیومد زیاد، گفتم خب از 10ونیم برم زیر پتو چشامو ببندم حداقل یه یک ربع توهم بزنم، فرداش پا شدم باز دیدم اصن نفهمیدم کی خوابم گرفته نامرد! خلاصه شده یه خواب آور برامن این قضیه

 

3. اون روز رفته بودم دکتر بعد پرستاری که اطلاعاتمو وارد میکرد سنم رو که پرسید و بهش گفتم انقد تعجب کرد گفت اگه میگفتی 18 بیشتر باور میکردم :| اون روزم با یکی از بچه های کلاس داشتیم تایم استراحت حرف میزدم گفت راستی چندسالته؟ گفتم بهش بعد گفت عه من فکر کردم 21 سالت ایناست حالا من یکی دوسال پیش باز حداقل تیپ و لباس پوشیدنم یکم خانومانه تر بود تعدیل میکرد این قضیه رو، یه بنده خدایی میگفت چرا کیف زنونه(!) استفاده میکنی، ولی الان یکسالی میشه فقط کوله تقریبا کوشولو استفاده میکنم و میبینم چقد راحته، و اتفاقا یکی از کوله هام صورتی جیغه :| زر بعداز چندوقت منو دید، اتفاقا اون تایم (پاییز امسال) موهامم چتری کرده بودم کوله ام هم صولتیییی، کاپشن و شلوارم هم آبی روشن، کفشامم سفید، دیگه عینهو بچه ها گفت چرا شبیه مهدکودکیا شدی :))) خلاصه همه چی مزید برعلت شده بیش از پیش بچه تر بنظر بیام حالا دیگه فکر نکنید 30 سالم ایناست ها ولی زیادم خوب نیست هیشکی سنتو تشخیص نده، چون اکثر کسایی که ازم خوششون میاد سنشون کمترهحالا یه سال اینا عب نداره ولی نه دیگه چندسااااال به قول چندلر where are all the men؟ :))

 

4. اوه اینو بگم جدیدن بدون آرایش میرم سرکار بدووووون آرایش واقعا هیچ هیچی حالا بدون آرایشم زیاد با با آرایشم فرق نداره، فقط بدون آرایش بیبی فیس تر میشم وگرنه تغییر زیادی نمیکنم چون قبلا هم غلیظ آرایش نمیکردم، درحد ریمل و خط چشم نازک و گااااهی رژ، هیچوقت کرم پودر و اینا نزدم تو عمرم ولی کلا رژ هم زیاد دوس ندارم، فقط ریمل خیلی دوس دارم ولی درکمال تعجب همون ریمل هم دیگه نمیزنم البته اینو خاطر نشان کنم ها، اگه ازیه انسانی خوشم بیاد به خاطر اون حتما بازم آرایش میکنم :)) و مورد دیگه هم اینکه هنوزم بعضی جاهای دیگه بجز شرکت هم آرایش میکنم هااا ، مثلا کلاسایی که میرم :دی نمیشه خب آقاجان حالا نگو پس چه فرقی کرد، چون من قبلا از در خونه بیرون میرفتم واسه سوپرمارکت رفتن هم ارایش میکردم یکم، ولی الان سرکار بی ارایش رفتن خودش خیلی تغییر بزرگیه :دی ولی خیلی حس خوبیه ها فک کن شب برمیگردی خونه نیازی به محلول چشم پاک کن نداری و مستقیم فقط صورتتو میشوری بدون اینکه پایین چشات سیاه شه، یا مثلا حموم میری نصف قضیه حل شده است :)) احساس میکنم این مسئله جدیدن خیلی داره جا میفته، دخترای بدون آرایش کمتری رو تو خیابون میشه دید، امیدوارم یه روز تواین زمینه ماهم مثل اروپاییا بشیم


وای وای وای الان انقد خوشحالم که باید حتما میومدم مینوشتم اینجا

یکی از بهترین خبرایی که میشد تو زندگیم بشنوم رو همین نیم ساعت پیش شنیدم چقد امید به زندگیم زیاد شد هیچوقت فکر نمیکردم به این زودی همچین چیزی بخواد شدنی بشه،  لااقل فکر نمیکردم به دوره من قد بده

 

هیچی راجبش الان نمینویسم،  فقط در این حد نوشتم که بعدا (قاعدتن چندسال دیگه) که بهش رسیدم برگردم به این پست و یادم بیاد امروز رو و بعد بشینم درموردش بنویسم :) 

این حس خوب بمونه اینجا،  که انرژی خوبش بیاد تو زندگیم و یادم باشه چقد امروز خوشحالم و چه اتفاق خوبی قراره بیفته :) 


پارسال عید:

 

اپیزود اول:

مامانم یه روز درحالیکه تو اشپزخونه داشت چایی میریخت و صورتش هم اون ور بود گفت اگه یه خواستگار برات بیاد که بگه قبلش باهم آشنا بشیم بیرون بریم نظرت چیه؟

من: :|

مامانم: البته ما الردی ردش کردیم (لبخند ملیح راضیانه) (حالا مامانم انگلیسی نمیگه وسط حرفاش، ولی درکل :دی)

 

ظاهرا خواهر مادر خواستگار مربوطه از همکارای دخترخالم بوده و عنوان کرده پسر اوشون هم تهران تحصیل و کار نموده، لذا درخواست آشنایی دادن که پسره تو تهران با من قرار بذاره همو ببینیم و این از نظر مامان بنده امریست غیرقابل قبول چون بهرحال یا باید سنتی باشه یا اینکه خودت با طرف از قبل بریزی رو هم و مثلا بابا اینا نفهمن بعد یهو بیاد خواستگاری کسی هم شک نکنه :)) حد وسط نداره، تلفیقی سنتی مدرن نداره :دی بهرحال شخصیت و عزت و احترام خانواده چی میشه پس؟؟ و از اونجایی که من از سنتی خیلی بدم میاد درنتیجه خودم اول باید با طرف بریزم رو هم :))

 

پارسال عید:

اپیزود دوم:

مامانم با دوست دوران دبیرستانش که الان بیش از 30 ساله باهم دوستن داشتن تلفنی حرف میزدن، دوستش تهران زندگی میکنن و ما قبلا یکبار خونشون رفته بودیم وقتی که دبیرستانی بودم. یه پسر همسن و سال من داره تقریبا. والا چیز زیادی خاطرم نیست از پسرش فقط یادمه موهای طلایی و قدی حدود 2 متر داشت چون هرچی نگاه میکردم اون بالاهارو نمیدیدم :))

تلفن رو اسپیکر بود

 

دوست مامانم: شاداب چیکار میکنه؟

مامانم: خوبه مرسی شما دیگه چه خبر

دوست مامانم: سلامتی، شاداب چی خونده بود راستی؟

مامانم: ارشد فلان هوا چطوره اونجا؟

دوست مامانم: خوبه، شاداب هنوز تهرانه؟

مامانم: آره خونه گرفتیم، راستی نوه ات چطوره؟

دوست مامانم: دست بوسته، شاداب .

الی آخر.

 

مامانای مردم دختراشون رو دو دستی در طبق اخلاص تقدیم میکنن،  حتی دیده شده میرن غیر مستقیم التماس میکنن بیایین دختر مارو بگیرین کلی امتیاز هم میذاریم روش تقدیم میکنیم :))  بعد مامان من :))) 

یعنی یکی از این مامانا داشته باشین نیازی به رد کردن خواستگار پیدا نمیکنین :))

 

 

امسال عید:

همون دوست قدیمی مامانم، دوباره زنگ زد و دوباره دنبال من میگشت :)) و هی از پسرش تعریف میکرد اونقد تابلو که دیگه دومادمون هم فهمید :)) 

مامانم بعداز اتمام مکالمه و قطع کردن تلفن رو به من: گفت به شاداب بگو حتما بیاد سر بزنه خونمون 

من: بهش میگفتی شاداب ده ساله خونه خاله اش هم نرفته (خاله و داییم تهرانن)، بعد برم اونجا؟

 

یه دونه از این دخترا داشته باشین نیازی به رد کردن خواستگار پیدا نمیکنین :)) 

البته در شرایط مشابه میدونم مامانم همچنان خواستگار پارسال عید اپیزود اول رو رد میکنه،  ولی مثل اینکه درمورد اپیزود دوم راضی شده :)) 

 

پی نوشت: سال نو مبارک،  حسم میگه امسال سال خوبی خواهد بود. 

 


۱،  دیروز اومدم وبلاگ خودمو باز کردم بعد از امارها اومدم آی پی مو دیدم زده بود تبریز :||| الان ینی من تبریزم؟؟؟؟  دیگه به اینم اعتمادی نیست

 

۲، ستاد کرونا بهم پیام داده که علیرغم تاکید فراوان رفتی سفر و اینا، اولا که سریع برنامه ریزی بازگشت از سفر انجام بده،  بعدم برو تو سایت تست بده :))  ناراحت نشدم که اصن درکم نمیکنه که چندماهه خونه نرفته بودم،  از این ناراحت شدم که بهم میگه برای بازگشت از سفر سریعن برنامه ریزی کن،  حتی ستاد کرونا وزارت بهداشت هم فهمیده من دیگه به خونمون تعلق ندارم و یه مسافرم :(

 

۳،  خیلی بچه حرف گوش کنی ام،  به همین خاطر الان تو هواپیما هستم و دارم برمیگردم تهران  طبق معمول دم رفتنم بابام باز استرس گرفت و مامانم هم دعواش کرد :))  خندم گرفته بود  از اون طرف خواهرزادم باهام خدافظی نمیکرد نگام نمیکرد :))  هم ناز بود حرکتش هم ناراحت شدم براش :( طفلک  

 

۴،  یه چیز دیگه میخواستم بگم یادم نمیاد  تا بعد 

ما داریم راه میفتیم کاری نداری؟  سقوط نکنم دیگه کرونا رو حتما میگیرم


1. جمعه که رسیدم فرودگاه مهرآباد خیلی جالب بود همه سرمونو انداختیم پایین اومدیم بیرون رفتیم تموم شد، هیشکی اصن نبود بیاد بگه خرت به چند من؟ باز صد رحمت به فرودگاه شهر خودمون، هم قبل از عید موقعی که رسیدم اونجا سرتاپا سمپاشی مون :)) کردن هم تب گرفتن، هم جمعه که داشتم برمیگشتم قبل از اینکه بذارن برم کارت پرواز بگیرم تب گرفتن حالا درسته این تب سنج هام انقد دقیق نیستن ولی باباجان حداقل واسه حفظ وجهه ام که شده بذارین اینارو! حداقل احساس کنیم به خودتون گرفتین ماجرارو! حس کنیم براتون مهم ایم!

 

2. هرچی من از دیجی کالا میخوام تموم شده دیجی جان امروز که محتاج توام جای تو خالیست، فردا که کرونا تموم شه بیای به سراغم بگی بازم چندصدتومن چندصدتومن ازم خرید کن دیگه نفسی نیست، شاداب مرد نگرد دنبالش

 

3. کلاسام کنسل شدن از اسفند از هفته دیگه قراره آنلاین برگزار بشن حالا من چی بپوشم؟

 

4. یکی از علل ترس نا آگاهی و نا آشناییه وقتی درمورد چیزی ندونی بیشتر میترسی، یه ترس مخرب که تورو از واکنش مناسب وامیداره درمورد همه چی هم صدق میکنه، درس، بیماری، عشق مثلا من تا قبل از کرونا تو عمرم اصلا خودم تب خودمو نگرفته بودم، نهایتش وقتی دکتر میرفتم اون میگرفت، تا این حد که یک ماه پیش دماسنج خریدم حتی نمیدونستم چطوری باید بخونمش :)) هی دنبال جیوه اش میگشتم میگفتم نیست :(( نیست :(( این دماسنجه جیوه نداره اصلا ، خرابه :(( خلاصه قبل از اینکه تبمو بگیرم خیلی میترسیدم چون هیچ ایده ای نداشتم که دمای بدنم ممکنه چقد باشه، حتی از متوسط دمای بدنم هم خبر نداشتم چون هیچوقت نمیگرفتم که از بدنم یکم آگاهی قبلی داشته باشمواسه همین اولین بار که میخواستم دمارو بخونم قلبم تند میزد ولی وقتی یکی دوهفته مرتب دما گرفتم و میانگین دمای بدنم دستم اومد دیگه فهمیدم رفتار بدنم رو، واسه همین وقتی تو فرودگاه تبمو چک میکردن استرس نداشتم.

درمورد هرچیزی که ازش میترسی اطلاعات به دست بیار، بعد رفتار مناسب برای مواجه شدن باهاش و هندل کردنش رو هم یاد میگیری


آقا از بی موضوعی مینالیدم یکی از بچه ها هم تو کامنت هیجان میخواست پس بذار دعوامو با حسابدارمون تعریف کنم الان یادم اومد

قبل از عید بود یه کاری بود که من از طریق مدیرعامل خارجی و حسابدار داشتم پیگیری میکردم بعد با مدیرعامل حرف زدم و تاییدیه اونکار رو داده بود، بعد به حسابدار گفتم. حسابدار گفتش که باشه مدیرعامل بهم تاییدیه بده منم انجام میدم گفتم باشه یکی دوهفته گذشت دیدم کاره هنوز انجام نشده به مدیرعامل گفتم، گفت به حسابدار بگو من تاییدیه دارم انجام بده به حسابدار گفتم گفت که نه مدیرعامل مستقیم به خودم نگفته هنوز، گفتم باباجان خب به من گفته اینم پیاماش هست(مدیرعامل اون تایم ایران نبود) اصرار داشت خود مدیرعامل باید بهش بگه، گفتم خب اوکی پس برو ازش بپرس و مطمئن شو که تاییدیه داده، یهو قاطی کرد گفت نه منننن پیام نمیدم به مدیرعامل، خودش باید بهم پیام بده یعنی فکر کن مدیرعامل بدوعه دنبال کارمندا بابت انجام کارا :)) اصلا خودش باید خودجوش پیگیری میکرد اون کار رو، نه که مدیرعامل دنبالش باشه بگه اینکارو انجام دادی یانه چون کار خیلی روتینی هم بود، هرماه انجام میدیمش چیز جدید و عجیب غریب نبود که بگیم حسابدار خبر نداشت.

خلاصه سلیطه یهو شروع کرد داد زدن :d واقعا داد میزد ها :)) داد میزد و با حرص میگفت مننننننن که دستیار تو نیستممممم :)) (حقش بود میرفتم لو میدادم ی میکنه از شرکت)

گفتم منم نمیتونم به مدیرعامل بگم بااااید به حسابدار پیام بدی که!

خیلی الکی شروع کرد، کلا از صبحش عصبی بود فک کنم من جرقه شو زدم :دی دیگه منم محلش نمیدادم فقط یادم نیس چی گفتم بهش با خونسردی، خیلی حرصش گرفت ازهمون دور بلند شد از جاش، بعدباصدای بلند گفت یه کاری نکن یه جور دیگه حرف بزنمااا شرکت رو با چاله میدون اشتباه گرفته بود بنده خدا :)) منم درحالیکه داشتم به لپ تاپ نگاه میکردم و کارمو میکردم یکم خندم گرفت نمیدونم چرا اون وسط:d گفتم: اصصصصصصصلا برام مهم نیست، اصلا هاااا، منم همونجور عکس العمل نشون میدم اینجا دیگه ساکت شد و همونجوری نگام کرد سی ثانیه، بعدم نشست سرجاش

بعدن رفتم برا مدیرعامل تعریف کردم گفتم میگه خودت بهش پیام بدی، اونم گفت هی من میخوام اینو اخراج نکنم هی نمیذاره حالا چی جالبه؟ اون دوتا ایرانی هیچ دخالتی نکردن مدیریتشون تو حلق عمه شون :)) دیگه آخراش ایرانی عقده ای بهش گفت چی شده چی شده؟ حسابدار هم خودشو مظلوم کرد گفت چیکار کنم هزاااارتا کار ریخته سرم، فلان همکار فلان کارو میخواد، فلان همکار فلان دیگه میخواست عصبانیت عجیب و زشتش رو اینجوری توجیه کنه

کلا یه محله هایی تو تهران هست آدماش همینجورین اینم اهل همون محله اس اخلاقش باهمه اینجوریه، حتی اون مدیر ایرانی همیشه باشوخی بهش میگه اخلاقت بده وقتی عصبانی میشی

از اون روز به بعد اصلا محلش نمیدادم و نگاش نمیکردم حتی باهاش سلام خدافظ هم نمیکردم فکر کرد منم مثل بقیه ام اگه وحشی بشه کوتاه بیام ولی دید نه دیگه کم کم خودش اومد موس موس، دیگه الان فقط جواب سلامشو میدم.

خلاصه زمونه برعکس شده باشی، طلبکارانه هم رفتار کنی بعد تازگیا درخواست افزایش حقوق هم داده :)) یعنی پررو تر از این نیست دیگه که البته باهاش موافقت هم نکردن

آره دیگه همچین آدمایی هم پیدا میشن دوستام هم همچین مشکلاتی داشتن تو محیط کار خوش به حال اونایی که مستقل کار میکنن.


1. فومی که صورتمو باهاش میشورم از 220 هزارتومن به 400هزارتومن تغییر قیمت داده در عرض یک ماه خب دیگه من از این به بعد صورتمو نمیشورم، گفته باشم (آیکن قهر و این چه زندگی اییه) دیجی کالا هم ت کثیفی داره، داره ازش بدم میاد. یه جنس رو که مثلا 200 هزارتومن قیمتشه رو یهو میکنه 400 هزارتومن بعد بعداز یه هفته رو قیمت یه خط میزنه زیرش مینویسه 363 هزارتومن وااااو چه عالی (از فحش بدتره اون خط) حالا بماند که جنساش هم دیگه مثل قبلا نیستن. دیجی کالام از بعضیا یاد گرفته، مثل دلار و این داستانا. 

 

2.به شدت دلم یه سفر میخواد با رز دوست صمیمیم این لعنتی تموم شه حتما باید یه وری برم، حالا ببین

 

3. کل امروز داشتم فکر میکردم چی بیام بنویسم تو وبلاگ، همینجوری نوشتنم اومده بود آخرشم نتونستم چیزی دست و پا کنم عههه الان یادم اومد سفرنامه رو ننوشتم :دی آخ جون میتونم شروع کنم اونو بنویسم

 

4. بی دلیل خیلی دلم گرفته، میخواستم الان لاک بزنم شاید کمی حالم بهتر شه آخرشم نزدم 

 

5. واقعا این چهارتا خط ارزش پست گذاشتن نداشت :))

 


1. پریروز کلاسمون آنلاین برگزار شد چقد خوب بود، چقد خوب بود واقعا فکرشو نمیکردم انقد امکاناتش اوکی باشه، تنها مشکل این بود که من یه ربع آخر اینترنتم هی قطع و وصل میشد و رو اعصاب بود بعضی دیگه از بچه هام مشکل منو داشتن دیگه باید فایل ضبط شده رو یه بار ببینم جاهایی که قطع شدم رو دوباره بنویسم نشسته بودم رو تخت با لپ تاپ با لباس خیلی راحت، استاد اولاش که داشت حرف میزد من داشتم کرم صورتم رو میزدم :)) بعد تایم استراحت یه چایی خوردم خیلی خوب بود اصلا بعدشم لازم نبود کلی تو ترافیک هدر شه وقتم و خسته شم و پول تاکسی بدم.

 

2. دیروز صبح داشتم میرفتم سرکار، لباس پوشیدم در خونه رو قفل کردم اومدم دم اسانسور وایسادم خیلی شیک و مجلسی هم بودم(خیلی مهمه این قسمت)، اسانسور رسید اومدم سوارشم حس کردم زیادی راحتم، پایینو نگا کردم دیدم جوراب با دمپایی پوشیدم اومدم بیرون :))

 

3. رسیدم شرکت دیدم آسانسور خیلی به صورت سورپرایزی طبقه همکفه و درش هم بازه داره بهم چشمک میزنه، پریدم تو از خوشحالی، زدم طبقه رو، در بسته شد ولی حرکت نکرد، دکمه باز شدن رو زدم باز نشد، اونجابود پی بردم آسانسور خرابه وگرنه منتظر من نبود، حالا باتری گوشیم هم درمرز خاموشی بود، نمیتونستم به عزیزانم خبر بدم دارم میمیرم:دی توهمین فکرا بودم که دکمه همون طبقه همکف رو زدم در باز شد، آخیش

 

4. آخی یاد خواهرزادم افتادم شیش ماه بود ندیده بودمش، دیگه عید تونستم ببینمش، یه تغییر جالبی کرده بود، روزی یکی دوبار وقتی تو بغل خواهرم بود یهو میگفت مامان، بعد خواهرم نگاش میکرد، بعد خواهرزادم میگفت مامان دوسِت دارم (آیکن چشمای قلبی) فداش بشه خالش خیلی بچه مودب و بامحبتیه

 

5. اه باز دو روز شیر خوردم باز آب بینیم راه افتاد (شرمنده اگه چندش بود :دی، دیگه اینجوریه دیگه)


آقا از بی موضوعی مینالیدم یکی از بچه ها هم تو کامنت هیجان میخواست پس بذار دعوامو با حسابدارمون تعریف کنم الان یادم اومد

قبل از عید بود یه کاری بود که من از طریق مدیرعامل خارجی و حسابدار داشتم پیگیری میکردم بعد با مدیرعامل حرف زدم و تاییدیه اونکار رو داده بود، بعد به حسابدار گفتم. حسابدار گفتش که باشه مدیرعامل بهم تاییدیه بده منم انجام میدم گفتم باشه یکی دوهفته گذشت دیدم کاره هنوز انجام نشده به مدیرعامل گفتم، گفت به حسابدار بگو من تاییدیه دارم انجام بده به حسابدار گفتم گفت که نه مدیرعامل مستقیم به خودم نگفته هنوز، گفتم باباجان خب به من گفته اینم پیاماش هست(مدیرعامل اون تایم ایران نبود) اصرار داشت خود مدیرعامل باید بهش بگه، گفتم خب اوکی پس برو ازش بپرس و مطمئن شو که تاییدیه داده، یهو قاطی کرد گفت نه منننن پیام نمیدم به مدیرعامل، خودش باید بهم پیام بده یعنی فکر کن مدیرعامل بدوعه دنبال کارمندا بابت انجام کارا :)) اصلا خودش باید خودجوش پیگیری میکرد اون کار رو، نه که مدیرعامل دنبالش باشه بگه اینکارو انجام دادی یانه چون کار خیلی روتینی هم بود، هرماه انجام میدیمش چیز جدید و عجیب غریب نبود که بگیم حسابدار خبر نداشت.

خلاصه سلیطه یهو شروع کرد داد زدن :d واقعا داد میزد ها :)) داد میزد و با حرص میگفت مننننننن که دستیار تو نیستممممم :)) (حقش بود میرفتم لو میدادم ی میکنه از شرکت)

گفتم منم نمیتونم به مدیرعامل بگم بااااید به حسابدار پیام بدی که!

خیلی الکی شروع کرد، کلا از صبحش عصبی بود فک کنم من جرقه شو زدم :دی دیگه منم محلش نمیدادم فقط یادم نیس چی گفتم بهش با خونسردی، خیلی حرصش گرفت ازهمون دور بلند شد از جاش، بعدباصدای بلند گفت یه کاری نکن یه جور دیگه حرف بزنمااا شرکت رو با چاله میدون اشتباه گرفته بود بنده خدا :)) منم درحالیکه داشتم به لپ تاپ نگاه میکردم و کارمو میکردم یکم خندم گرفت نمیدونم چرا اون وسط:d گفتم: اصصصصصصصلا برام مهم نیست، اصلا هاااا، منم همونجور عکس العمل نشون میدم اینجا دیگه ساکت شد و همونجوری نگام کرد سی ثانیه، بعدم نشست سرجاش

بعدن رفتم برا مدیرعامل تعریف کردم گفتم میگه خودت بهش پیام بدی، اونم گفت هی من میخوام اینو اخراج نکنم هی نمیذاره حالا چی جالبه؟ اون دوتا ایرانی هیچ دخالتی نکردن مدیریتشون تو حلق عمه شون :)) دیگه آخراش ایرانی عقده ای بهش گفت چی شده چی شده؟ حسابدار هم خودشو مظلوم کرد گفت چیکار کنم هزاااارتا کار ریخته سرم، فلان همکار فلان کارو میخواد، فلان همکار فلان دیگه میخواست عصبانیت عجیب و زشتش رو اینجوری توجیه کنه

کلا یه محله هایی تو تهران هست آدماش همینجورین اینم اهل همون محله اس اخلاقش باهمه اینجوریه، حتی اون مدیر ایرانی همیشه باشوخی بهش میگه اخلاقت بده وقتی عصبانی میشی

از اون روز به بعد اصلا محلش نمیدادم و نگاش نمیکردم حتی باهاش سلام خدافظ هم نمیکردم فکر کرد منم مثل بقیه ام اگه وحشی بشه کوتاه بیام ولی دید نه دیگه کم کم خودش اومد موس موس، دیگه الان فقط جواب سلامشو میدم.

خلاصه زمونه برعکس شده باشی، طلبکارانه هم رفتار کنی بعد تازگیا درخواست افزایش حقوق هم داده :)) یعنی پررو تر از این نیست دیگه که البته باهاش موافقت هم نکردن

آره دیگه همچین آدمایی هم پیدا میشن دوستام هم همچین مشکلاتی داشتن تو محیط کار خوش به حال اونایی که مستقل کار میکنن.

 


سرکار که با هیشکی حرف نمیزنم بخاطر کرونا سه کیلومتر هم فاصله دارم، خونه هم که تنهام، پنج شنبه جمعه هم سرکار نمیرم دیگه هیچی دیگه حالا بیکارم نمیشینم، آشپزی میکنم، فیلم میبینم، کلاس آنلاین دارم حتی

ولی باز از این وضعیت خوشم نمیاد. کاش آدم برونگرایی نبودم، کاش از این آدمای درونگرای ساکت بودم که حتی میتونن تنهایی مسافرت برن، کاش انقد مصداق انسان موجودیست اجتماعی نبودم، هرچند خیلیم اجتماعی نیستم ولی حداقل یه هاله کوچیک دورم از اجتماعی بودن میخوام. درسته تقریبا نصف عمرم رو تو خوابگاه گذروندم، و خیلی غیرقابل تحمل بود آخراش دیگه، ولی الان به همون خوابگاه هم راضیم.

من کلا عادت به لایک کردن ندارم، به سختی پستی رولایک میکنم ولی تمام بازیگرای فرندز رو فالو کردم و لایک میکنم و حتی کامنت براشون میذارم میدونی چرا؟ چون فقط اونا بودن که تو بدترین شرایط کنارم بودن،حتی وقتی که به هیشکی حتی خانوادم از حالم نگفتم من مدیونتونم من باهاتون زندگی کردم حالمو خوب کردین همیشه، چطور میتونم عاشق تک تکتون نباشم؟؟ چندلر تازه پیچ اینستاگرام باز کرده، وقتی فالوش کردم لایک نکردم پستش رو بعد باخودم گفتم چیکار داری میکنی؟ اینو لایک نکنی پس کیو لایک کنی؟؟

شیطونه میگه برم همش دوست پسر بگیرم ولی آدم اونم نیستم اصلا آدمی نیستم که از سر تنهایی برم با کسی

یا گاهی دلم میخواد یه پیج اینستاگرام با یه عالمه فالوئر داشتم الان مینشستم لایو میذاشتم باهم حرف میزدیم ولی آدم اینم نیستم

بدترین قسمت این نیست که تو خونه تنهام، بدترین قسمت این نیست که لایو نمیذارم، حتی بدترین قسمت این نیست که نمیتونم یعنی نمیخوام پسربازی کنم، بدترین قسمت اینه دیگه نه میتونم آدمارو تحمل کنم نه تنهایی رو. جالب نیست؟

 

* اون m دوم رو با تشدید بخون

 


بجز صبح دیگه کل امروز تو آینه خودمو نگاه نکرده بودم. بعد الان که شبه رفتم دسشویی یهو آینه رو نگاه کردم، یه صدم ثانیه خودمو نشناختم گفتم جوووووون :)) آقا از حق نگذریم چشام خیلی خوشگله ذوب کننده قلب ها اصلا من بهت خیره شم نمیتونی مقاومت کنی که خلاصه اذیت میشن بس که چشام خوشگله :)) حالا تعریف از خود نیست، همه میگن درکل میخوان رفرنس بدن به چشام میدن :)) بقیه اجزا هم خوبن، کوچیک و جمع و جورن ولی چشام حسابشون جداست اصن عکسای قبلنمو هم میبینیم با الان مقایسه میکنم میبینم بهتر هم شدم حتی چقد ازخودم تعریف کردم :دی دیگه کسی نیست قربون زیبایی هام بره، خودم میرم

 

این خاطره که میخوام تعریف کنم مال چندماه پیشه رفته بودم ماموریت سر پروژه مون بعد تو هتلی که بودم هر صبح موقع صبونه یه مرد و یه پسر خارجی بور میدیدم اوایل اصلا نگاه نمیکرد دیگه اونقد اقامت مون طولانی شده بود و همه تو سالن صبونه باهم آشنا بودیم که یه روز موقع صبحانه پسره بهم سلام کرد منم پاسخ گفتم و رفتیم صبونه مونو خوردیم سر میزهای جدا آلمانی بود پسره فرداش دوباره دیدمش، دوباره سلام کردیم، بعد من صبونه ام تموم شد میخواستم برم ولی اون هنوز داشت میخورد، پاشد اومد پیشم گفت داری میری؟ گفتم با اجازت همکار بدبخت خارجیم نیم ساعته تو لابی منتظر من پرنسس می باشه :))) دیگه باهام تا لابی اومد و گفت کی برمیگردی هتل؟ گفتم شب ساعت 6-7 اینا گفت باشه پس تو لابی منتظرت میشم تا بیای بعد همکار خارجیم اینو دید نمیدونی چیکار کرد :))) آبرو واسم تو شرکت نذاشت رفت برا همه تعریف کرد که آره یه پسر آلمانی خوشتیپ بور خوشگل با 2متر قد از شاداب خوشش اومده. دیگه ولم نمیکردن، فکر میکردن دوست پسرم شده این پسر آلمانی. یکی از همکار خارجیام که از حسودی داشت منفجر میشد :)) دو دیقه دیر جواب پیامشو میدادم میگفت آره دیگه دوست پسر آلمانی پیدا کردی دیگه جواب منو نمیدی :)))

خلاصه اون شب رفتم لابی باهم حرف زدیم چقد آدم صاف و ساده و خوبی بود واقعا این سادگی و پاکی رو بخدا اینجا ندیدم، نه حرف و حرکت نامربوطی نه چیزی.قیافش هم عین بچه ها معصومیت داشت بعد رفتیم تو حیاط هتل یکم راه رفتیم درمورد کار و اینا صحبت کردیم مهندس بود و برای یه پروژه موقتی اومده بود ایران میگفت من هرشب با خانوادم ویدیو کال میکنم :| بعدم کلا عکس کل خانواده و فک فامیل و پدربزرگ مادربزرشم نشونم داد، میگفت اغلب دورهم جمع میشیم و اینا ینی من به عنوان یه ایرانی انقد خانواده دوست نیستم که اون آلمانی بود بعد بگین بنیان خانواده غرب فلان :دی. آسمون اون شب خیلی پرستاره و قشنگ بود یه عکس از آسمون گرفت من دو روز بعدش برگشتم تهران، اون هفته بعدش اومد تهران که بعد بره آلمان میخواست خدافظی کنه اشک تو چشاش جمع شد گفت کاش شرایط اینجوری نبود :||| بعد میگن آلمانیا بی احساسن، هنوز هیچی نشده بود ها، ولی دوست داشت باهام آشنا شه خلاصه اینجوری دیگه دیگه رفت آلمان و بعداز چندوقت دیدم بهم پیام داده اون عکسه که اون شب از آسمون گرفته بود رو برام فرستاده بود!!! و یه جمله که الان خاطرم نیست در باب "به یاد آن شب" نوشته بود برام میتونم بگم از با احساس ترین عکس هایی بود که کسی میتونست بفرسته همین که بعداز چندماه که رفته بود آلمان هنوز یاد من افتاده بود خیلی جالب بود 

 

آقا راستی تولدم نزدیکه، دلم کادو میخواد کادوی خوبا واقعا یعنی میشه از آسمون یهو همون چیزی که میخوام بیاد برام؟؟ دستش درد نکنه :دی. حالا نزدیک که میگم، یه ماه دیگه حدودن :دی

پس فردا روز تقریبا مهمیه برام ببینم چی میشه

 


1. خیلی حالم گرفته اساسپیکر لپ تاپم خش خشی میشه تو ولوم بالا و تواین اوضاع فقط همینو کم داشتم :(  از هدفون و هندزفری هم خوشم نمیاد که بذارم :( من واقعا بدون لپ تاپ دوام نمیارم، از اونجایی که تو خونه ام تلویزیون هم ندارم دیگه لپ تاپ تمام نقش هارو واسم ایفا میکنه. ولی دستش درد نکنه خوب کار کرد واسم صبح تا شب هشت ساله طفلی خم به کیبورد نیاورده بود تواین چندسال 

 

2. من اهل بازی موبایلی و کامپیوتری و پی اس فور و این چیزا نیستم، ولی این بازی رو دوس دارم block mania blast، بعد دقت کردم مثلا وسط بازی ام دارم خوب پیش میرم کلی امتیاز دارم کلی فضای خالی دارم بعد یه موضوعی پیش میاد حالا فکرمو مشغول میکنه یا ناراحتم میکنه یا هیجان زدم میکنه به دقیقه نمیکشه میبازم!! ولی برعکس وقتی آرومم خیلی تمرکزم بالاست الان رکوردم رو 2600 و خورده است هرکاری میکنم نمیتونم به خودم برسم دیگه :)) این نشون میده ذهن نا آرومی دارم دیشبم داشتم موقع خواب میمردم از خستگی، به زور میخواستم بازی کنم :))) چشام یکی درمیون باز و بسته میشد ولی بیخیال نمیشدم :)) اخر سر قبل از اینکه گوشی بخوره تو دماغ دندونم گذاشتمش کنار

 

3. یه خرید سوپرمارکتی از دیجی کالا کرده بودم هفته پیش، بعد خراب بود کلا، منم تو نظرات نوشتم الان دیدم تایید نکردن!!!!! ولی همه نظرات مثبت قبلیمو درمورد محصولات دیگه خوب تایید میکنن. چه پرروهن چقد ازش بدم اومده واقعا دیگه امروز رفتم تو دیجی کالا چیزی که میخواستمو سرچ کردم نظراتو خوندم مقایسه کلی انجام دادم بعد رفتم از روژا خریدمش، تازه روژا قیمتش بهتر بود حقشه گیر دادم به دیجی کالا چند وقته :)) پس چی، ول کنش نیستم حرصمو درآورده

تازه یکی از همکارام گفت یه کرم تو دیجی کالا بوده 500 هزارتومن، بعد دیده تو روشه (یه جای معتبره تو تهران) میده صد وخورده ای!

 

4. چند روز پیش حسابدار نزدیک میز من داشت کاراشو میکرد، بعد یه سکوت طولانی برقرار شده بود، منم که اصلا نگاش نمیکردم انگارکه اصلا نیست، یهو خودش پرسید: من لاغر نشدم؟؟ بعدم مانتوشو کنار زد تابهتر نظر بدم این اولین مکالمه مون بعداز دعوای قبل از عید بود منم چیکارکنم دیگه مجبور شدم جواب بدم، گفتم آره لاغر شدی آقا دیگه شروع کرد از بچه اش گفت از برادر زاده اش گفت، دیگه نمیشد وقتی درمورد شیطونیای یه نینی حرف میزنه با اخم نگاش کنم :)) مجبور میشدم وسطاش یه لبخند خیلی کمرنگ بزنم خلاصه اینجوری

دیوونه ای چیزیه؟ :))  البته من یه خاصیتی دارم کلا هرکی باهام دعوا میکنه بعدش خودش میاد منت کشی چیکار کنم خب دوست داشتنی ام! آقا من نمیخوام باهات آشتی کنم کیو باید ببینم؟ :)) من کلا وقتی یکی از چشمم بیفته دیگه امکان نداره بهش فرصت دوباره بدم شاید یکم باهاش بهتر بشم ولی دیگه زیاد محل نمیدم

 


خب خب خب. بالاخره داریم بعداز یکسال وخورده ای به سفرنامه چین نزدیک میشیم :)))

خیلی زمانبره الان که نگاه میکنم دوساعت باید عکسارو جدا کنم چون خیلی خیلی عکس و فیلم گرفتم و باید چندتا فقط انتخاب کنم اینجا بذارم و ضمن اینکه سانسور کنم و اینا خودش تایم میبره ولی قصد دارم خیلی با جزئیات بنویسم چون میخوام بمونه برای بعدن یادم نره هیچیشو بخاطر همین چندین پست طول میکشه واسه همین فولدر جدا براش اختصاص میدم تو وبلاگم پس اگه حوصلتون سر رفت دیگه دست من نیست اینم بگم عکس میذارم تو اینجور پست ها و حجمشون رو هم پایین نمیارم

وسطای اسفند 1397 بود من و رز یهو تصمیم گرفتیم بریم چین، حالا اینکه چرا هردو روی چین توافق داشتیم و داریم خودش دلیل داره که نمیتونم اینجا بنویسم، چندتا هم دلیل داره، نه فقط یکی باورت نمیشه اصلا نفهمیدم چطور شد یهو دیدم تو سفارت ام دارم ویزا میگیرم واقعا نمیدونم اسم این حالت چیه، شنیدم مثلا میگن اصلا نفهمیدم چطور با فلانی ازدواج کردم، ماهم همین حالت پیش اومد چون اصلا نه تصمیم قبلی داشتیم نه وقت بود اصلا! سفارت دیگه یک هفته قبل از عید تعطیل میشد، و فقط هم روزهای فرد میشد ویزارو گرفت، یعنی فک کن ما شاید بگم 17 اسفند اینا تصمیم گرفتیم بریم، بعد سفارت پنج شنبه 23 اسفند میبست، بعدما تازه یکشنبه 19 اسفند رفتیم مدارکو تحویل سفارت دادیم و ویزا دقیقا همون پنج شنبه اومد خلاصه اینجوری

بیلیط رفت برای 4 فروردین 98 گرفتیم و بیلیط برگشت هم 16 فروردین بود حالا این وسط من میخواستم سریع برم خونه که لااقل یکم از عید فیض ببرم کنار خانواده که نشد چون خواهرم با بابام اومدن تهران بینی شو عمل کنه دیگه متاسفانه من مجبور شدم تنها برم پیش خانواده درحالیکه بابام و خواهرم تهران موندن دیگه من رفتم تا 3 فروردین خونه بودم بعد برگشتم تهران راستی اینم بگم یکی از دلایلی (یکی از دلایل) که سبد معیشتی خانواده مون قطع شد این بود که دخترتون چین رفته :))))))))))))))))))) اسپیچلس ام، اسپیچلس

خلاصه رز هم اومد تهران و شب موعود فرا رسید، پرواز ساعت 9 شب بود رز اول اومد خونه من، هردو با پدرم خدافظی کردیم و رز هم بعدش کلی قربون بابام رفت که بابات خیلی گوگولی و ناز و مهربونه :)) دیگه سوار ماشین شدیم و رفتیم فرودگاه کارت پروازارو گرفتیم و رفتیم سالن ترانزیت و وقت بود هنوز، دیگه رفتیم یه بستنی خوردیم اینجا :دی

 

لازم به ذکره که سمت چپی منم؟ موهامم حدود یک ماه قبلش رفته بودم بالیاژ کرده بودم، توی پست میومیو عوض میشه فک کنم درموردش نوشتم :دی

آقا این روسری من یه داستانی هم داره راستی :)) یه بار با همکارای خارجیم رفته بودیم یه کافی شاپ بعد میز بغلیمون دوتا دختر و دوتا پسر بودن، بعد داشتن درمورد ما حرف میزدن، نکته جالبش کجا بود، این که فکر میکردن منم خارجی ام!! (آیکن با دست صورت را گرفتن) یکی از پسرا گفت جالبه روسریش هم Burberry عه، یعنی تا اونجا هم رفته Burberry بعد یکی از دخترا که قرتی هم بود گفت باباجان Burberry که یه برند خارجیه کلا، مال ایران نیس که. خوشم میومد همدیگه رو تصحیح هم میکردن :)))

خلاصه بعداز بستنی سوار هواپیما شدیم و خیلی خوب بود که من و رز دوتا صندلی بودیم و کسی کنارمون نبود حدود 8-9 ساعت پرواز بود پس نمیشد دستشویی نرفت، من تاحالا تو هواپیما دسشویی نرفته بودم، اصولا بیرون از خونه دسشویی خیلی کم میرم، حساسم بعد خیلی ترسناک بود دسشوییش :)) اولا که خب فرنگی بود و اوق دوما خیلی صدای ترسناکی میداد وقتی سیفونو میکشیدی، صدای هوای بیرون از هواپیما میداد :))صبح به وقت ایران حدود 6ونیم صبح، و به وقت چین ساعت 10 صبح رسیدیم شانگهای فرودگاه Pudong شانگهای خیلی بزرگ بود، اصلا قابل مقایسه با فرودگاه امام خمینی ما نیست وقتی وارد شدیم نظم و سرعت رو میتونستی ببینی، یعنی از همون فرودگاه معلوم بود وارد چه کشوری شدی حیف از اینجاهاش عکس نگرفتم، مثلا مرحله اول اصلا این بود که یه دستگاه هایی شبیه عابربانک تو سالن فرودگاه بود و باید پاسپورتت رو اونجا تایید میکردی، چندتا مرحله داشت آدمی هم نبود جلوت، خودت انجام میدادی، دستگاه زبان های مختلف هم داشت بعد میومدی وارد قسمت کلیر شدن میشدی، یه صف خیلی خیلی طویل بود یه عالمه خارجی بجز ما بود کلی ژاپنی و اروپایی امریکایی همه پاسپورت به دست تو صف بودیم، حقیقتش من روم نمیشد پاسپورتم رو دستم بگیرم :دی میدونم قشنگ نبود حرکتم ولی چیکار کنم خب صادقم :دی خلاصه اخر صف میرسیدی به گیت های مربوطه، یه کارمند چینی پشت هرکدومش وایساده بود، یه عالمه گیت بود، مثل ما نبود واسه خارجیا فقط یه گیت داشته باشن، یه مونیتور هم روبروی خودت بود که صورتت رو اسکن میکرد(اگه درست یادم باشه باید دستت رو هم میذاشتی) ، بعد چینیه چندتا سوال ازت میپرسید، بعد یه لبخند میزد و میگفت اوکیه برو منم اصلا از اهداف والام برای سفر گفتم :دی خیلی مراحل مراتب زیاد بودا، اصلا نمیگم کم بود، ولی اینش جالب بود اونقدر سرعت و نظم وجود داشت که خیلی روان کارا انجام میشد و اینهمه مرحله کلافه نمیکرد آدم رو ولی ایران هم مراحل برای انجام کارها زیاده هم خیلی کنده و این آدم رو کلافه میکنه.

اومدیم بیرون و سوار تاکسی شدیم تاکسی هاشون کلا چین اکثرا هیوندا بود هیوندا تو ایران لاکچری حساب میشه واسه اونا تاکسیه :)) یه چیزی بعدا درمورد تاکسی هاشون هم بگم

 

اینم حومه شانگهای است، فرودگاه بیرونه خب تقریبا یه عالمه کارخونه و این چیزا بود، و آلوده، اون دودهارو میبینید دیگه، حالا درمورد شانگهای مفصل مینویسم بعد ما داشتیم اینجا میرفتیم Hangzhou که در پست های بعدی دیگه کم کم سفرنامه شروع میشه 


وقتی داشتم از خونه میومدم مامانم دوتا خورش قرمه سبزی فریز شده و دو بسته گوشت چرخ شده فریز شده برام گذاشت خورش هارو همچین گذاشتم ته فریزر که انگار قرار نیست حالاحالاها بخورمشون، مگه الکیه؟؟ خاصن، نمیشه همینجوری خوردشون مثل بچگیا وقتی یه چیز خوشمزه داشتیم و میذاشتیم اون آخر آخر بخوریمش اون روز یه بسته از گوشت چرخ شده هارو درآوردم و باهاش ماکارونی درست کردم، چقد خوشمزه شد :(( بعد به مامانم گفتم مامان اون گوشته چقد خوشمزه بود! گوشت چرخ شده هایی که خودم خریدم اصلا همچین مزه ای ندارن

با مقایسه گوشت خونمون و گوشتی که تهران خریدم در فاصله دو روز، تازه فهمیدم من هیچوقت گوشت نمیخوردم تو تهران!!! معلوم نیس تهران چی میدن دست مردم کلا، خیلیا بی انصاف شدن من که اینجا نه میوه آنچنان خوبی پیدا میکنم نه گوشت خیلی خوب نه هیچی واقعا شهر خودمون بهشته. 

حالا.

اعصابم از دیشب خورده هراز گاهی این حالت سراغم میاد هی میشینم به مامان بابام فکر میکنم، بعد بی دلیل عذاب وجدان میگیرم، بعد هی به این فکر میکنم دارن پیر میشن :(( و از زندگی لذتی نبردن تازه پدرمادر من جزو افراد لارج حساب میشن، البته برای کل خانواده، نه خودشون

من آدمی ام که نمیگم از زندگی خیلی لذت میبرم، ولی حداقل نمیذارم هم بهم سخت بگذره، پولم رو برای آسایشم خرج میکنم، نگا میکنم من دوساله دارم کار میکنم پارسال یه مسافرت خارجی رفتم، ولی پدر مادرم سی سال کار کردن ولی یه مسافرت دوتایی نرفتن، خیلی ناراحت میشم اگه دنیارو نبینن آخه پولاشونو واسه چی خرج نمیکنن؟؟ میخوان بذارن واسه ماها؟ خب من نمیخوام به خدا اگه واسه خودشون خرجش کنن من بیشتر خوشحال میشم اینهمه از خود گذشتگی، که دیگه حتی عادت کردن به این سبک زندگی برای کی؟ برای چی؟ مامان من تو خانواده ای بود که از بچگی با خدمتکار بزرگ شد، بعدالان جوری به این سبک زندگی عادت کرده که خودش رو کاملا فراموش کرده دلم میخواد من این راهو نرم ازدواج هم بکنم بازم خودمو فراموش نکنم، خودمونو فراموش نکنم، اگه بچه ای هم داشته باشم درعین حال که دوسش دارم و براش وقت میذارم ولی یه چیزایی رو هم به خودم اختصاص بدم، به خودمون اختصاص بدم باور کن این هیچ مغایرتی با یه والد خوب بودن نداره.

حالا من قبل از اینکه سرکار هم برم تقریبا ولخرج بودم، برای لباس همیشه خرج میکردم، ولی دیگه بعداز سرکار رفتنم hobby های بیشتری برای خودم اضافه کردم ولی میبینم پدرمادرم خیلی کم لباس میخرن برا خودشون، یا مسافرت نمیرن(البته مسافرت خانوادگی هرسال میریم، ولی من منظورم مثلا مسافرت دوتاییه)، اعصابم خورد میشه بخاطر همین دوس دارم مجبورشون کنم، ماشالا وضعشون خوبه خودشون، ولی دوس دارم من تدارکشو ببینم، که تو عمل انجام شده قرارشون بدم همون ماه اول که حقوق گرفتم به مامانم گفتم میخوام بیلیط بگیرم با بابام دوتایی برن کربلا، مامانم خیلی وقته دوس داره بره قبلا هم خودش داشت با خالم میرفت ولی بابام هیچوقت نذاشته، بخاطر پولش نه ها کلا مخالفه ، میخواستم من مجبورشون کنم، که آخرش هم باز بابام مخالفت کرد

وقتی بچه تر بودم فکر میکردم بچه حق و حقوقی داره، هی میگفتم چرا مثلا الان بیشتر از اون چیزی که باید بهم پول نمیدن؟ ولی هیچوقت به خودشون فکر نکردم که پس خودشون چی؟ چقدر از پولایی که درمیارن رو صرف خودشون میکنن؟؟؟؟

الان که فکر میکنم میبینم چقدر پررو بودم.

 


خب میرسیم به روز اول سفر

گفتم که ساعت 10 صبح بود رسیدیم شانگهای و تا فرودگاه بخوایم بیرون بیاییم چمدونامونو بگیریم و اون صف طویل رو پشت سر بذاریم دیگه ظهر شد تقریبا. مستقیم از فرودگاه پودونگ شانگهای به سمت شهر هانگجو حرکت کردیم. مسافت شانگهای تا هانگجو حدود 2 ساعت با ماشین بود. حدود ساعتای 2 بعداز ظهر رسیدیم از این روز اول هیچ عکسی ندارم بجز چندتا راستش جای خاصی هم نرفتیم آخه چون ساعت 2 رسیدیم و تا بخواییم وسایلمون رو ببریم بذاریم مستقر شیم دیگه ساعتای3ونیم 4 شده بود ماهم ناهار نخورده بودیم و چین یه مدلیه، حداقل هانگجو، که از یه ساعت خاصی که میگذشت دیگه رستوران چینی باز نبود، و فقط میتونستی فست فود و اینجور غذاها بخوری از مک دونالد یا KFC به همین خاطر رفتیم KFC مرغ سوخاری و سیب زمینی اینا خوردیم هم سس هاش هم خود سوخاری ها خیلی تند بودن، ولی خوشبختانه من تقریبا به تندی عادت کردم یه چیز دیگه ام به عنوان دسر خوردیم که یادم نیس چی بود، یه چیز کیک مانند بود، با این سفرنامه نوشتنم بعد یکسال :)) نصف قضایا یادم رفته

عکس هارو گذاشتم تو ادامه مطلب، چون حجمشون زیاد بود گفتم شاید کسی نخواد ببینه

ادامه مطلب


1. الان مدت مدیدیه آهنگ Attention از charlie puth اونم فقط همین یه خطش:

you just want attention,you don't want my heart,maybe you just hate the thought of me with someone new

افتاده رو زبونم اصلا هم نمیره جالبه آهنگشو همون موقع که اومده بود گوش کردم و بعداز یه مدت هم پاک کردم، ولی هنوز تو مغزمه، مثلا دارم یه کاری میکنم یهو متوجه میشم دارم اینو میخونم یا آهنگای زیرخاکی دیگه، مثلا امروز داشتم آهنگ ستار رو میخوندم : "اشک تو بارونه روی مرمر دیوار خوبی" ولی خب آهنگ charlie puth فریکوئنسیش بیشتره :دی
 

2. دیشب ساعت 10 بود یادم افتاد یکی از دوستای وبلاگیم الان داره شام میخوره :دی بعد اگه گفتی من ساعت چند میخورم؟ ساعت 6 اینا! از اثرات همکارای خارجیمه البته، قبلا زودتر از 9 شام نمیخوردم ولی الان جوری شدم که اصن نمیتونم تصور کنم ساعت 8 باشه و هنوز شام نخورده باشم :| که البته راضیم از لایف استایل جدیدم جدید هم که نه حدود یکسال و نیمه اینجوری شدم

 

3. امروز یکی از همکارا داشت حرف میزد و یه آگهی خونه میخوند که از قضا انگار خیلی گرون و لاکشری بود بعد یهو گفت وااای من هیچوقت نمیتونم همچین خونه ای اجاره کنم و اینا ینی دوس داشتم همون لحظه برم بشورمش حقوقش خیلی بالاست این آدم آخه بیشتر از ده سال هم هست که داره کار میکنه و کلی قطعا پس انداز داره، این خسیسی که من دیدم یه مسافرت هم نمیره بعد هممممیشه خدا درحال نالیدنه :(( یا داره میناله از اجاره(که خیلی راحت میتونه بپردازتش)، یا میناله چرا ماشینشو نمیتونه عوض کنه، یا اینکه چرا گوشیش یه سامسونگ عهد بوقه یعنی دهنشو باز میکنه حالم بهم میخوره همیشه درحال غر زدنههیچوقت ندیدم از چیزی یا کسی تعریف کنه چندین سال از من بزرگتره، یه خونه جای خوب داره ماشین داره حقوق خوب داره باتوجه به رشته به درد نخورش، ولی من حقوقم از اون کمتره خب سابقه کار نداشتم بهرحال، ماشین ندارم، خونه جای خوب ندارم، ولی باورت میشه اصلا دوست ندارم جاش باشم؟؟ چون من خیلی بیشتر از اون از زندگیم لذت میبرم ترجیح میدم یه آدم معمولی ولی لذت برنده از زندگی باشم تا یه آدم مثلا با شرایط خوب ولی هیچ لذتی نبرنده از زندگی خیلی رو مخمن اینجور آدما اه ببین آره شوآف و خودنمایی خوب نیست (که شاید بعضیا منو به این متهم کنن) ولی به همون اندازه هم خود را بدبخت بیچاره نشان دادن چندش آورهاصلا هم اسمش تواضع نیست آدم منفی و عیب بین از بهترین چیزام فقط زشتیاشو میبینه و هیچوقت از زندگی لذت نمیبره ترجیح میدم یه خودنما باشم تا یه بدبخت دائمآ ناله کن.

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها