یه چیزی رو فهمیدم حدود چند روز پیش از اون موقع حالم بده دیروز به حدی رسید که تو دسشویی شرکت 2 بار بالا آوردم 1 بار هم توی خونه بالا آوردم

بعدم یکم زودتر از شرکت رفتم خونه  تو اسنپ بودم یه تاکسی سبز خدا خدا میکردم حالم دوباره بد نشه تا برسم خونه حداقل چند دیقه مونده بود برسیم که فهمیدم دوباره آب دهنم تندتند جمع میشه، خیلی خیلی سال بود بالا نیاورده بودم و حالتاشو یادم رفته بود!

تو ترافیک بودیم تو اتوبان! به راننده گفتم من حالم داره بهم میخوره میتونید نگه دارید؟ اون بنده خدا هم سریع یه راهی پیدا کرد نگه داشت پیاده شدم یکم هوا خوردم اون حالت تهوع رفع شد یکم دیدم اونم پیاده شده و  داره از صندوق عقب از یه یخچال مسافرتی آب سرد درمیاره و پیشنهاد میده بزنم به صورتم و بعد دستامو بکشم دور گردنم خیلی حالمو خوب کرد اینکار

بعدم به دستام که داشتن میلرزیدن نگاه کرد و گفت: باید یه چیز شیرین بخوری الان سر راه از سوپر مارکت میخرم گفتم نه مرسی به خونه نزدیکیم نشستیم تو ماشین و سکوت همه جارو گرفته بود یهو با لحن خیلی مهربون و آرومی گفت میخوای ببرمت بیمارستان؟

گفتم نه مرسی میرم خونه

و عین احمقا یهو زدم زیر گریه ولی یواش

رسیدیم خونه و راننده منتظر شد تا من وارد ساختمون بشم و بعد رفت.



شاید این پست رو پاک کنم تا خاطرات بد یادآوری نشن.

شاید هم پاک نکردم تا بعدها آدم یادش نره چه روزها و چیزهایی رو پشت سر گذاشته.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها